نمیدونم چرا وقتی حالم بده میام اینجا ، فقط وقتی که گرفته ام میام ، وقتی اون آدم یادم میاد میام اینجا
ذره ای توی وجودش محبت نداشت ، پس چی باعث میشد انقدر پیگیرش باشم ؟ جاذبه اش چی بود ؟ غرور بی جاش ؟ نوع حرف زدنش ؟ عقاید مزخرفی که داشت ؟ پشت سرم حرف زدنش باعث میشد؟ رفتار زننده اش ؟ یا نگاهی که به من داشت ؟ اون آدم من و یه استعداد فراتر از چیزی که واقعا بودم میدید ، اون بهم گفت درسته که با استعدادی ولی از صد در صد توانت استفاده نمیکنی ، الان سعی دادم استفاده کنم .....سعی دارم توانایی هامو بشناسم و استفاده کنم ازشون ، از فردا یه مشاوره میخوام بگیرم برا کنکور . نباید اجازه بدم بابا یا هیچکس دیگه مانعش بشه ، نباید بذارم حرفای آدما برای بار دوم روم تاثیر بذاره ، باید بخونم ، قبول شم و حق خودمو بگیرم .
حق خودمو ار این دنیا بگیرم ، اونا نمیخوان من تلاش کنم ، چون که از موفقیت من میترسن ، از پیروزی هام میترسن ، از این که چیزی رو به دست بیارم ، یا کاری رو انجام بدم که اونا هیچوقت توانشو نداشتن میترسن . اون آدم عوضی ای بود ، به همون اندازه که بابام عوضی بود ، باید بخونم ، بخونم ، مستقل و جدا بشم از این خانواده و آدم هاش ، فقط باید جدا بشم ازشون هیچ چیز خوبی به جز مشکلات روحی برای من به جا نذاشتن ، هیچ چیزی