الان که دارم مینویسم دلم گرفته ، تنهام و تنهام و تنهام
و میخوام بنویسم و بنویسم و بنویسم بلکه از این حس خالی بشم ....بدون هیچ فکری فقط بنویسم .....فقط رها کنم خودمو و بنویسم برای خودم بنویسم ....برای خدا بنویسم .....برای تویی که میخونی بنویسم و بگم که چقدر از این تنهایی بیذارم ....خودمو بغل کنم و بگم برای داشتن یک دوست چه کار ها که حاضر بکنم ....بگم که خستم ....و.....و....و.....
بگم که احمدی چه کار بدی با هویت و شخصیت من کردی ، بگم تو باعث شدی همه فکر کنن من یه چیزیم هست ، بگم که من این نبودم ، تو اینو ساختی ، بگم با بچه ها چیکار کردی، با من و بقیه .....چه بلایی سرمون اووردی که الان حاضر به تحمل کوچکترین محبتی نیستم و همه رو دروغین میخوانم.....
بگم چرا اینجوری بودی
چرا هستی
یغتو بگیرم و خفت کنم
بگم که ازت بیذارم
بگم که آدم بدی بودی
بگم حالم از نظامی گری هات به هم میخوره
بگم که من محبت عشق و دوست رو میخواستم ، تو با من چیکار کردی ؟
تو چرا اینگونه بودی؟
چرا الان سرم درد میکنه؟
چرا هیچوقت نفهمیدی ؟ چرا هیچوقت نفهمیدی ؟
من حالم ازتو از همه به هم میخوره