الان که دارم در مینویسم ، در لحظه دلم گرفته و دارم به دوران قدیم فکر میکنم شاید دلیلش این باشه که آریپیپرازولم رو نخوردم ، یا هر چی دیگه ......
فکر میکنم به حرف هایی که بهم زد به این که گفت پیامت رو برو به یه روانشناس نشون بده مطمئن میشه که تو مشکل داری......
به همه ی لگد هایی که بهم زد فکر میکنم ، باعث شد از منه خودم فاصله بگیرم و باعث شد که دوستامو از دست بدم و باعث همه چیز شد .....
به آخرین حرفم بهش فکر میکنم به این که گفتم خدای منم بزرگه .....گفتم اونقدر تلاش میکنم که بهت ثابت بشه اشتباه کردی .....به این که قرار گذاشتم بهترین زندگی رو برای خودم بسازم .....به همه ی اهداف و رویاهایی که باید شدنیشون کنم فکر میکنم ....
به درس هایی که گرفتم فکر میکنم ...به این که دیگه از کسی کمک نخواهم گرفت فکر میکنم .....به روی پای خودم جنگیدن و دووم آوردن و خسته نشدن فکر میکنم .....
به ماه فکر میکنم ....به زیبایی های خدا ...به پیچش گیاهان فکر میکنم ....به خدای خودم ....به همون که بزرگه و هوامو داره فکر میکنم ......
به اون کتابا فکر میکنم ....به مطالعه فکر میکنم ...به نترسیدن از آدمای جاهل برا دو تا کتاب خوندن خودم فکر میکنم .....مجددا به کمک نگرفتن فکر میکنم .....به این که بایستم و تلاش کنم و نذارم اون آدما و جهالت ن روی میزان مطالعه من تاثیر بذاره فکر میکنم ....به نفرتی که نسبت بهشون دارم فکر میکنم.....به کار زیاد فکر میکنم ....به این بار انجام دادنش فکر میکنم .....به عقب نکشیدن فکر میکنم .....به همنشین جهل نشدن فکر میکنم ....به رنسانس فکر میکنم ......
به دعوای همین الان و قضاوت های الکی تو ذهن آدما فکر میکنم ......به آریپرازول و این که دیگه باید برم بخورم فکر میکنم .....
به بیخیال فکر بقیه فکر میکنم .....به راهی که درسته فکر میکنم .....به خودم و خدا فکر میکنم .....