ویرگول
ورودثبت نام
ناصررجایی
ناصررجایی
ناصررجایی
ناصررجایی
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

آخرین چراغ قرمز

چراغ قرمز میدان قدس تجریش

صبح، آسمان روستای کوچک‌شان آبی روشن بود و مه نازکی مثل پرده روی کوه‌های دوردست افتاده بود. بوی نان تازه از تنور اجی عفت در هوا می‌پیچید.
محمدعلی با دستان پینه‌بسته و چشم‌هایی خسته، بار آخر چک کرد که مدارک پزشکی امیرمحمد داخل کیف چرمی قهوه‌ای باشد. برای این سفر، سه گوسفند فروخته بود؛ درمان پسر کوچکش مهم‌تر از همه چیز بود.

اجی عفت شال سیاهش را مرتب کرد و با صدایی که لرزشش را پنهان می‌کرد، گفت:
– «محمدعلی، مواظب بچه‌ها باش. وقت دکتر رو از دست ندین.»

عمو نصرت با وانت سبزرنگ و زنگ‌زده‌اش منتظر بود. امیرعلی، پسر بزرگ، پشت وانت جست و خیز می‌کرد و برای بار هزارم از شیشه جلو پرسید:
– «تهران خیلی قشنگه؟ مثل تلویزیونه؟»
محمدعلی لبخند زد و گفت: «برو بشین عقب، می‌بینی.»

جاده، خشک و بی‌انتها، زیر آفتاب کش می‌آمد. کوه‌ها مثل دیوارهای خاکستری خاموش بودند و فقط صدای موتور و گهگاه بوق تریلی‌ها شنیده می‌شد. در گرمای ظهر، پمپ‌بنزین نیمه‌ویرانی پیدا کردند. کارگر پمپ، با پیراهن چرک و چهره بی‌حوصله، شلنگ را با کم‌محبتی انداخت سمت باک.

ماشین چندبار در مسیر خراب شد. تعمیرکار جاده، از آن‌هایی که همیشه عینک آفتابی روی پیشانی دارند، بی‌آنکه نگاه کند، گفت: «یک میلیون... نقد.» محمدعلی چیزی نگفت؛ فقط اسکناس‌های مچاله را داد و دوباره به راه افتاد.

چند ساعت بعد، اولین تابلوی «تهران» از دور پیدا شد. ساختمان‌ها مثل سنگ‌های خاکستری روی هم چیده شده بودند. خیابان‌ها پر از ماشین‌هایی بود که انگار عجله داشتند به جایی برسند و در عین حال هیچ‌وقت نمی‌رسیدند.

امیرمحمد، با شال آبی‌اش روی زانو، پشت پنجره را نگاه می‌کرد:
– «بابا، اینا چرا حیاط ندارن؟ اون مرده چرا رو دوچرخه‌اش چرخ نداره؟ اون خانومه چرا از دهنش دود میاد؟»
محمدعلی فقط گفت: «پسرم، اینجا تهرانِ...»

به سربالایی میدان قدس که رسیدند، ماشین ناله می‌کرد. هزاران خودرو پشت چراغ قرمز ایستاده بودند. دود اگزوز مثل مه غلیظی همه‌جا را گرفته بود.
– «بابا اینجا چهارشنبه‌سوریه؟ این چه صداییه؟»
– «نه پسرم... چند روزه ایران موشک‌بارونه. تبریز هم یکی زدن. نترس، جاهای نظامی رو می‌زنن، به ما کاری ندارن...»

اما ناگهان آسمان شکافت. صدایی که قلب را می‌لرزاند، گوش‌ها را کر کرد. همه‌چیز کند شد. ماشین‌ها مثل حبه قند در آب جوش، به هوا پرت شدند. شیشه‌ها فرو ریختند. هوا پر از خاک، دود، فریاد و آهن شد.

آخرین چیزی که دیدم، امیرعلی بود... وسط چراغ قرمزی که هرگز سبز نشد.

وقتی به هوش آمدم، بوی سوختگی و آهن داغ در هوا بود. کنار چاله‌ای افتاده بودم که پر از گل و خاک و تکه‌های ماشین بود. دستی محکم ولی مهربان مرا از لای آهن‌ها بیرون کشید. مردی بود با پیشانی باندپیچی و لباسی شبیه روحانی ده‌مان.
– «پسرم، اسمت چیه؟ تو ماشین چند نفر بودین؟»
بی‌اختیار گفتم: «امیرعلی...»

او مکث کرد، بعد آرام گفت: «بابات رفت پیش خدا.»
اشک صورتم را سوزاند. با صدایی که در میان فریادها گم می‌شد، گفتم: «حاج‌آقا! امیرعلی اونجاست، تی‌شرت زردش بین دودهاست... بزار برم بیارمش.»
– «نمیشه پسرم... امیرعلی هم پیش باباته، تو آسمونا.»

حاج‌آقا گوشی‌اش را برداشت و شماره گرفت.
– «اجی عفت... منم حاج‌آقا. باید چیزی بگم... محمدعلی و امیرعلی شهید شدن. امیرمحمد پیش منه، سالمه.»

صدای جیغ و بی‌تابی از آن سر خط می‌آمد، ولی حاج‌آقا آرام تکرار می‌کرد:
– «خواهرم، آروم باش... پسرت پیش منه...»

تهران... کاش نمی‌دیدمت.
کاش مریض نمی‌شدم.
تهران، امیرعلی و بابام رو ازم گرفتی

چراغ قرمزتجریش
۲
۰
ناصررجایی
ناصررجایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید