
کلمات فقط صدا نیستند؛
کلمات، جراحی بدون تیغاند.
گاهی یک زخمِ کهنه، سالها زیر پوستِ خنده پنهان میشود.
نه دست به آن میرسد، نه کسی جرئت میکند اسمش را بگذارد.
اما یک روز، یک کلمهی درست، مثل نوکِ سوزنِ ظریف،
دقیقاً به همان نقطه میخورد
و چرکِ سالها یکباره بیرون میریزد.
«من بخشیدم.»
«من دیگر مقصر نیستم.»
«من حق داشتم بترسم.»
«من کافی بودم.»
این جملهها را که مینویسی یا بلند میگویی،
اتفاقی عجیب میافتد:
بدنت باور میکند.
عصبشناسها میگویند وقتی چیزی را با صدای بلند میگویی یا مینویسی،
مغزت آن را مثل یک «واقعیتِ رخداده» ثبت میکند.
یعنی همان مدارهایی که سالها فریاد میزدند «تو خراب کردی»،
با یک جملهی شفابخش دوباره سیمکشی میشوند.
کلمات، داروهای بدون نسخهاند؛
فقط باید دقیق مصرف شوند.
گاهی شفا در گفتنِ زخم است:
«مادرم هیچوقت نگفت دوستت دارم.»
گاهی شفا در نگفتنِ زخم است:
«این دیگر داستانِ من نیست.»
گاهی شفا در یک کلمهی کوچک است:
«باش.»
من خودم یکبار، در بدترین شبِ افسردگیام،
فقط یک جمله روی آینه نوشتم:
«تو هنوز اینجایی. این خودش یعنی خیلی قوی هستی.»
صبح که بیدار شدم، برای اولین بار بعد از ماهها،
با خودم جنگ نکردم.
فقط گریه کردم؛
ولی این بار گریهی سبکشدن بود، نه غرقشدن.
کلمات شفابخش همیشه قشنگ نیستند.
گاهی خشناند، گاهی کوتاه، گاهی پر از خشم.
ولی درستاند.
و درستبودن، اولین قدمِ شفاست.
امشب یک کاغذ بردار.
بدون سانسور، بدون ادا، فقط بنویس:
چه چیزی هنوز در تو خونریزی میکند؟
بگذار کلمات خون را بند بیاورند.
بگذار کلمات بخیه بزنند.
بگذار کلمات، تو را دوباره به خودت برگردانند.
چون در نهایت،
شفا نه در فراموشکردن است،
بلکه در این است که بالاخره
بتوانی داستان را
با صدای خودت
روایت کنی.
✍️❤️