ویرگول
ورودثبت نام
سمیرا سلوانی
سمیرا سلوانی
سمیرا سلوانی
سمیرا سلوانی
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

وقتی ماشین بابا، کلاس هنر رفت!

وقتی من بچه بودم، بابا جمشید یک ماشین قدیمی داشت که رنگ آبی‌اش کمی پریده بود. ما بچه‌ها فوری اسمش را گذاشتیم «ابرنگ»! هر وقت می‌خواستیم با ابرنگ به سفر برویم، حس می‌کردیم یک قهرمان خسته اما باحال آماده ماجراجویی است.

یک بار با خانواده‌ی عموم تصمیم گرفتیم به شمال برویم. ما بچه‌ها سوار ابرنگ شدیم و در جاده‌ی هراز حرکت کردیم و بزرگترها با ماشین عمو پرویز جلوتر حرکت می‌کردند. جاده هراز با پیچ و خم‌های سبز و چشم‌اندازهای بی‌نظیرش، تبدیل شد به صحنه‌ای کامل برای ماجراجویی ما.

ابرنگ که غرغرهای همیشگی‌اش را با خود داشت، هر بار که به پیچ‌های تند می‌رسید، دود آبی از اگزوزش بیرون می‌زد و ما بچه‌ها از خنده غش می‌کردیم. بابا هم که سرخ شده بود، با غرولند گفت: «این ماشین الان کلاس هنر رفته، دود یاد گرفته!» هر توقف کنار رودخانه یا میان درختان سرسبز، به یک ماجرا و داستان تازه تبدیل می‌شد و صداهای خنده‌ی ما در کل جاده پیچیده بود.

سفر با ابرنگ و همراه خانواده‌ی بزرگ، یعنی ترکیبی از طنز، هیجان ، صمیمیت و کلی خاطرات ناب خانوادگی که هیچ‌وقت کهنه نمی‌شوند. وقتی برگشتیم، همه می‌دانستیم که ابرنگ فقط یک ماشین نبود، بلکه شریک تمام خنده‌ها و ماجراجویی‌های ما بود.

ماشین
۳
۱
سمیرا سلوانی
سمیرا سلوانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید