خرده‌روایت‌های مادری
خرده‌روایت‌های مادری
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

چهارده. زود بزرگ نشو مامان جان!

گاهی که دارم دست‌وپای فسقلی رو ماساژ می‌دم یا دقیق شدم رو ابعاد و اندازه‌هاش، بهش می‌گم که زود بزرگ نشو لطفا! من عجله‌ای برای بزرگ شدنت ندارم.

تو دلم می‌گم «وای امیدوارم اندازه‌هات یادم نره. اینکه کف پات یا انگشتات چقدر کوچولو بودن».

عکس می‌گیرم از جزییات که یادم بمونه.

اما خیلی عجیبه که اندازه‌ش تو حافظۀ آغوشم انگار ثبت نمی‌شه. نمی‌دونم روزای اول چه‌قدری بوده. حتی با دیدن عکس‌هاش.

غمگین می‌شم.


رشد نوزاد
مادر شده‌م. نوشتن رو دوست داشتم. یه جایی لازم داشتم بنویسم و حرف بزنم با دیگران راجع به روزهای زندگیم. فکرهام رو بیارم روی کاغذ!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید