امروز داشتم توی خیابون راه میرفتم و دستمو میکشیدم به دیوارای آجری یه مدرسه
تو فکر بودم
داشتم فکر میکردم خداروشکر که این وضعیت برزخی چند ماه آخرشه و دیگه تموم میشه و من هیچ ارتباطی باهاش ندارم ..معلممون دیروز میگفت :
شما وقتی یک زمانی برات تموم میشه که وارد زمان بعدی شده باشی .
یک خانم پا به سن گذاشته به من گفت سلام
منم گفتم سلام .
دستتو میکشیدی روی دیوارا
منم همسن تو بودم همینکارو میکردم فکر نکن منو تو خیلی باهم فرق داریم منم انگار همین دو روز پیش همسن تو بودم .
بچم تو 28 سالگی بخاطر گاز گرفتگی مرد من نوم رو آوردم پیش خودم که نگهش دارم توی 18 سالگی مشت خورد تو قلبش مرد .
یه کیسه دستش بود
گفت کیسه رو بگیر دستت
منم گرفتم برام سنگین نبود میخواستم بگم اگر میخواهید میتونم براتون بیارمش که دیدم گفت جایی که میرم از اینجا خیلی دوره
من فقط به صحبت هاش گوش کردم و قلبم از شدت بدبختی روزگار این بانو به درد اومد .
آخرش گفت دستت رو به دیوارا نکش کثیفه
بهش گفتم خدا بهتون سلامتی بده تشکر کردم و خداحافظی کردم
توی راه برگشت دیگه به خودم فکر نکردم
یاد مثل ملا نصرالدین افتادم که یک روز داشته رد میشده چند تا پسر بچه میبینه
بچه ها میگن ملا بیا این گردو هارو بین ما تقسیم کن
میگه یه جوری تقسیم کنم که بنده خدارو خوش بیاد یا یه جوری که خدارو خوش بیاد ؟
همه بچه ها هم میگن خوب معلومه یه جوری که خدا رو خوش بیاد
ملا به یه نفر بیست تا گردو میده به یه نفر پنج تا به یه نفر یکی به یک نفر هم هیچی نمیده..
بچه ها میگن ملا این چه جور تقسیم کردنه که نه خدارو خوش میاد نه بنده خدارو
میگه
عدالت خدا همینجوریه به یه نفر خیلی میده به یه نفر هم هیچی نمیده ...