ویرگول
ورودثبت نام
Hasti
Hasti
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

فرایند یک عمل جراحی

تقریبا یک سال پیش بود که بخاطر اسکولیوز شدیدی که داشتم جراحی شدم .دلیل اینکه خواستم از تجربیاتم اینجا بنویسم اینه که تجربیات یک نفر دیگرو خوندم که روی حال روحیم خیلی تاثیر گذاشت .

از وقتی که 11 سالم بود هر دکتری که میرفتم میگفت که اگر از بریسی که برات ساختیم استفاده نکنی یروزی مجبور میشی جراحی کنی و از اونجایی که من هم عینیک میزدم هم بخاطر ارتودنسی که داشتم همینجوریش تو مدرسه عجیب غریب بودم تصمیم گرفتم اعتصاب کنم و به ترتیب درجه اسکولیوزم از 17 به 22 بعد 36 بعد 44 و اخرین بار هم 57 رسید (اینا رو عکس دارم)

خلاصه که به 57 درجه رسید و دکتری که از بچگیم میرفتم پیشش پروندمو بست و گفت دیگه بزرگ شدی برو پیش یه جراح بزرگسال .

وقتی رفتیم پیش اولین دکتری که معرفی کرده بود من با چشمای گریون برگشتم خونه چون وقتی شرایط جراحی رو بابام ازش پرسید گفت ممکنه که بچتون دیگه به هوش نیاد و ممکنه فلج بشه و کلی چیزای غم انگیز دیگه ..

دکتر بعدی خیلی بهمون امید داد و گفت منم مثل بچه های خودش

و در اخر من هم تصمیم گرفتم که همین دکتر رو انتخاب کنم .

قرار شد که دوباره یه عکس بگیریمو پلاتینارو تهیه کنیم که خوردیم به همه گیری ویروس کرونا

بخاطر همین شش ماه طول کشید تا بالاخره این جراحی انجام بشه ( و طی این6 ماه از 57 درجه رسیدیم به63 درجه)

وقتی گفتم تجربیات یه دختر دیگه بهم کمک کرد برای این گفتم که وقتی داشتم میرفتم بیمارستان خیلی خوشحال بودم و تا خود روز جراحی که 13 مرداد بود اصلا گریم نگرفت هرکس زنگ میزد کلی گریه میکرد که چراا تو؟ منم میخندیدم میگفنم چرا نداره =)

توی بیمارستان ساعت 5 بیدارم کردن قرار بود چیزی نخورم از دیشبش البته اینم بگم که اگر جراحی پیش رو دارید سعی کنید هفته آخر وعده های خیلی سبک بخورید چون قراره تا دو الی سه روز چیزی نخورید پس باید عادت داشته باشید .

و ساعت 7 روی تخت چرخ دار خوابیدم و رفتم طبقه پایین همه چیز خیلی اروم بود. حس میکردم دارم کاری رو انجام میدم که سالها قرار بوده که انجام بشه و بالاخره وقتش رسیده.

و بعد بیهوش شدم و چیزی از خود جراحی به یاد ندارم ولی یادم میاد که یه جایی خونده بودم که طی جراحی بیمار رو بیدار میکنن تا ببینن میتونه پاشو تکون بده یا نه که فک کنم اینکارو واقعا انجام دادن با توجه به چیزایی که دکترم تعریف میکرد .

توی ریکاوری وقتی بهوش اومدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که کاش بریسمو میبستم و ورزشامو انجام میدادم هیچ چیزی دردناک تر از اون لحظه توی زندگیم سراغ ندارم

یادم میاد تا شش ماه بعد وقتی یاد اون لحظه می افتادم گریم میگرفت مامانم میگفت افسردگی گرفتی ولی من میگفتم نه اینطور نیست اما الان که دارم مینویسم و به اون لحظه فک میکنم جالبه که گریم نمیگیره .

خلاصه که بعد از اون جراحی فقط درد بود .درد وحشتناکی که نمیذاشت تا چند وقت حتی بخوابم .

بعد از اینکه از بیمارستان اومدم خونه دلم خواست که دوباره کتاب سه شنبه ها با موری رو بخونم احساس خیلی نزدیکی به موری داشتم و وقتی موری به میچ البوم گفته بود که من دارم دوباره دوران کودکیمو تجربه میکنم

باعث شد که به خودم سخت نگیرم من اون موقع حتی از انجام دادن کوچیک ترین کار های خودم عاجز بودم مثل آب خوردن و بعد کم کم تونستم تک تک تواناییم هام رو بدست بیارم وقتی تو اون حالت خوابیده بودم فکر میکردم که هیچوقت قرار نیست و نمیتونم که دوباره بلند شم و راه برم و وقتی تونستم راه برم تمام وجودم پر از شادی شد .

من همیشه گفتم باز هم میگم من پروسه رشد دوران کودکیمو دوبار تجربه کردم که بهترین اتفاق اون جراحی برای من همین بود .

اون موقع به خودم قول دادم بعد از یک سال حتما راجع به این اتفاق بنویسم

تا شاید بتونم به کسایی که میخوان جراحی از هر نوعی انجام بدن کمک کنم .همینطور که تجربیات و کارهای یک نفر دیگه به من کمک کرد.

نوشته های زیر هم بصورت گزارش نوشتم که باهاتون میخوام به اشتراک بزارم .

99/04/12

قراره کمرو عمل کنم و متاسفانه وضعیت کرونا خیلی بد شده و من فقط نگران خانوادمم

99/09/05

یکشنبه بیمارستان بستری میشم

بنظرم عمل کمرم میتونه یک تجربه مثبت باشه توی زندگیم پس میخوام از تک تک اتفاقاتش بیشترین لذتو ببرم و دارم با خودم فکر میکنم که هیچ جای نگرانی وجود نداره

99/05/12

بخش اول :

معاینه: توی این بخش ازت پرسیدن چی بیماری هایی داری چی نداری!

بخش دوم :

ویلچر:ویلچر سواری جز اون دسته از کارایی که نباید توجه کنی بقیه مردم چجوری نگات میکنن ولی کلا خیلی کیف میده

99/05/13

هفت صبح

جالب ترین قسمت قضیه اینجاست که من هیچوقت اون آدم قبلی نمیشم .

99/05/15

حالا که دارم فک میکنم میبینم اون موقع ها که بخاطر بریسم بهم میگفتند ادم اهنی اصلا ناراحت نمیشدم و پا به پاشون میخندیدم

وقتی درد داری دیگه بعدش یادت نمیمونه چقدر یا چطور درد داشتی فقط یادت میمونه که درد داشتی

99/05/18

من یک بار دیگه تولدم رو تجربه کردم انگار که از ابتدای تولد ما درد میکشیم ولی دیگه یادمون نمیاد.

من یاد گرفت بشینم با کمک مامانم راه برم و بعدم تونستم خودم راه برم

احساس میکنم دوباره متولد شدم

99/05/19

توی خواب دیدم یه پیرمردی اومد جلو صورتم یه متنی نوشته بود داد بهم روش نوشته بود(من درد کشیدم از این پهلو به آن پهلو رفتم و سپس عادت کردم )

99/05/20

دیشب گفتم خدایا کی میشه من درستو حسابی بخوابم و دیشب خوابیدم



اسکولیوزجراحیسه شنبه ها با موریتجربیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید