به نام خدا
دهمین ماه از چالش کتابخوانی سالانه طاقچه تموم شد
و فقط ۲ ماه مونده
همه چیز خیلی سریع داره میگذره...
دومین ماه از فصل زمستان ، فصلی که بر خلاف سال های پیش نه برفی اومد نه به صورت بارونی ، ما کتابی میخونیم درباره مرگ
کتاب انتخاب شده توسط من پس برسی تمام کتاب ها
کتاب کالیگولا نوشته آلبر کامو هستش
این کتاب ، یک کتاب کوتاه به حساب میاد
و از دلایل انتخاب این کتاب توسط من ، خود جناب کامو بودش
این کتاب دومین کتابی هستش که من از کامو میخونم
کالیگولا داستانش در مورد یکی از پادشاهان دیوانه رم هستش که بعد از مرگ خواهرش که علاقه شدید و غیر معمولی به اون داشته ، دچار بحران های روحی میشه و شروع به جنایت میکنه
کتاب کالیگولا قالبش به سبک نمایشنامه هستش
کالیگولا در سن ۲۱ سالگی به حکومت میرسه و پس از مرگ خواهرش که از قضا مثل این که رابطه هم باهاش داشته ، با پدیده مرگ آشنا میشه و بد جوری داغون میشه و این اتفاق باعث میشه که افراد زیادی رو بکشه
به زن های اشراف زادگان تجاوز بکنه
مقامات کشوری رو تحقیر بکنه
فحشا رو قانونی بکنه و از این طریق مالیات های سنگینی وضع میکنه
و در یک کلام امپراتوری روم رو داخل یک سیاهی بزرگ میبره
کتاب کالیگولا رو به خاطر کم حجم بودن و دارای داستان پر کشش و جذابی که داره به همه پیشنهاد میکنم
پیشنهاد خود من گوش کردن به کتاب صوتی این اثر هستش که گروه « نوین کتاب گویا » با چنین گوینده زحمت کشیدن و این اثر زیبا رو صوتی کردن
در ضمن این کتاب واقعی هستش که ارزش خوندن اونو چندین برابر میکنه
بخش هایی از کتاب :
ستمگر کسی است که ملتها را فدای نظریهها یا جاهطلبیهایش میکند.
چهگونه ملتی با تمدنی بالا و داشتن کسانی مانند گوته، شیلر، بتهوون، افسارش را بهدست سرجوخهٔ حقیر، پرعقده و خونخواری مانند هیتلر سپرد تا دنیا را به خاک و خون بکشد، جان میلیونها آدم بیگناه را بگیرد
دنیا به این صورتیکه میبینیم تحملپذیر نیست. به همین دلیل احتیاج به ماه دارم، یا خوشبختی، یا جاودانگی، چیزی که شاید عاقلانه نباشد. اما به این دنیا هم تعلق نداشته باشد.
کزونیا، میدانستم که آدم میتواند نومید باشد، اما نمیدانستم این واژه چه مفهومی دارد. مانند همهٔ مردم گمان میکردم گونهای بیماری روحی است. اما نه، جسم است که رنج میبرد. پوستم اذیتم میکند، سینهام و همهٔ اعضای بدنم درد میکنند. احساس میکنم در سرم خلأ ایجاد شده و حالم دارد بههم میخورد. از همه بدتر این طعم ناخوشایندی است که در دهان دارم. نه از خون خبری هست، نه از مرگ و نه از تب، ولی درعین حال هر سه در دهانم هستند. کافی است زبانم را توی دهانم بچرخانم تا همهچیز در نظرم تیرهوتار شود و از همهٔ مردم متنفر شوم. آدمبودن چه دشوار و چه تلخ است.