تفاوتهای بنیادین شمس و مولانا
وقتی به تاریخ عرفان مینگریم، بیشتر پژوهشگران و علاقهمندان، شمس تبریزی و مولانا را همچون دو روح در یک بدن میبینند. نزدیکی افسانهوار آنها، اشتیاق مولانا به شمس، و نامگذاری دیوانش به نام «غزلیات شمس»، همهوهمه باعث شدهاند که این دو را همچون نوری واحد تلقی کنیم.
اما برای درک نسبت حقیقی این دو، باید از ظاهر به باطن و از رابطه به معنا رفت. شباهت و جذب آنها، بیش از آنکه معلول حادثه باشد، ریشه در جنس نگاه و جهانبینی دارد. اگر بخواهیم آنها را بفهمیم، باید به آثارشان رجوع کنیم: مثنوی معنوی و مقالات شمس.
در مثنوی، مولانا جهانی روحانی ترسیم میکند که در آن، حقیقت، موجودی از پیش هست. انسانی که هیچ میشود، در برابر این حقیقت، بازتاب مییابد. مولانا روش عرفای زاهد خراسانی را دنبال نمیکند؛ برنامه نمیدهد، بلکه از دل تجربه و خواست، پالایش را پیشنهاد میکند.
او ذهن را فریبنده میداند و از تلاشهای ذهنی در مسیر حقیقتجویی پرهیز میدهد. توصیههای او، اغلب سلبی است: چه چیزهایی نیستند و چه راههایی نباید رفت. اما در عین حال، تلاش، تجربه و خواستن را جدی میگیرد. او میخواهد که انسان به خواستی ناب برسد تا حقیقت خود را نشان دهد.
نکته مهمی که نباید فراموش کرد این است که در غزلیات شمس، مراد مولانا اغلب شخص شمس نیست، بلکه حقیقتیست که بهواسطهٔ شمس در او بیدار شده است. شمس برای مولانا، سرچشمهٔ نوریست که پیش از آن در گفتههای دیگران نیافته بود. مولانا در غزلیات، نه به شمس بهعنوان یک انسان، بلکه به حقیقت درونیای عشق میورزد که در شمس تجلی کرده است. این شمس، نماد است؛ نه فرد.
درک مولانا از شمس، از جنس متابعت است. شمس، پیروی را نه در تقلید، بلکه در تشخیص کشش درونی و آزادی شهودی میبیند. همین متابعت است که مولانا را به جایی میکشاند که بتواند تفاوت میان بایزید و پیامبر را تحلیل کند، بیآنکه جسارت باشد، زیرا شمس، سطحی تازه از دریافت را در برابر او گشوده است.
شمس در مقالات، از جهانی دیگر سخن میگوید. او نفسِ مجرد را اساس میداند، و هوشیاری را تحققیافته در درون. او حقیقت را نه امری از پیش موجود، بلکه پدیدار در لحظهٔ خواستن میبیند. برای شمس، حقیقت وقتی محقق میشود که خواسته شود. از همین رو، توصیهکردن یا تعلیمدادن بیمعناست. اگر کسی نمیخواهد، راهی هم درکار نیست.
او در برابر تقدسسازی بیرونی میایستد. بزرگی انسان را در لطافت رفتارش نمیبیند، بلکه در خواست درونیاش برای حقیقت. و به همین دلیل، حتی اگر مولانا با مهربانی و سکوت و لطف با او رفتار میکرد، این را دالّ بر مرتبهٔ تجردی نمیدانست.
هر دو، منتقد ذهناند. هر دو، مسیرهای زاهدانه را برای وصول به علم غیب ناکافی میدانند. اما شمس، برخلاف مولانا، از مستی روحانی نیز عبور میکند. مولانا، مستی را پلی برای رسیدن به روح الهی میداند. ولی شمس، آن را بهعنوان قراردادن جزئی در برابر کلی، نقد میکند. از نظر شمس، مستی در برابر هوشیاریست، نه پیشزمینهٔ آن.
شمس و مولانا هر دو به روح و حقیقت میاندیشند. اما یکی در پی درک و دیگری در پی تحقق است. مولانا راهی برای فهم حقیقت ترسیم میکند، شمس راهی برای ایجاد آن در خود. مولانا از وحدت با هستی میگوید، شمس از تجرید از هستی برای رسیدن به حقیقت درونی.
مولانا و شمس اگرچه در مرتبه و روش تفاوت داشتند، اما از یک کشش آمدند. کشش به سوی حقیقت. شمس برای مولانا آینهای شد تا نوری را ببیند که پیشتر در دل خود نیز احساس کرده بود. و مولانا، برای شمس، آن مخاطب خاصی بود که توانست با او به گفتوگو برخیزد، پیش برود، و بعد، راه خودش را بیابد.
راهی که با درک آغاز میشود... یا با خواستن محقق میگردد.