مهر 1400 بود. روز اول مقطع تحصیلی جدید روز عجیبی بود وقتی برگشتم خونه دیگه خبری از حال و احوال های مامان نبود. بعد از اون روز دیگه قربون صدقم نرفت، دیگه بغلم نمیکرد و خبری از بوس نبود. این سوال تو ذهنم بود که چرا؟ چرا انقدر همه چیز یک دفعه عوض شد؟ مگه چیکار کردم یعنی چون بزرگ شدم این طوری شد؟ هرچی فکر کردم دلیل منطقی نتونستم پیدا کنم، تنها دلیلی که تونستم براش پیدا کنم این بود که شاید چون نوهاش به دنیا اومده این طوری شده. علناً میگفت اونو بیشتر از شما دوست دارم :) مسخرس نه؟ ولی این طوری خودمو قانع کردم :/ سه سال گذشت هیچ چیزی بهتر نشد ولی بدتر شد.
شما ها اگر مامان با بابا شدید همچین کاری نکنید بچتون گناه داره نابودش نکنید