نفس تند تند میدوید سمت خومه هوا داشت تاریک میشد و بوی خوب یلدا توی کوچه ها پیچیده بود میدونست که همه خانواده منتظرشن تا جشن شب یلدا رو شروع کنن. وقتی رسید خونه همه دور سفره یلدا نشسته بودن و مادر بزرگ داشت قصه میگفت.
نفس با ذوق رفت پیش مادر بزرگ و ازش خواست یه داستان دیگه بگه. مادر بزرگ با مهربونی نگاهش کرد و با صدای اروم گفت یه شب یلدا بود که همه دور هم جمع شده بودیم درست مثل حالا پدر بزرگت یه انار برداشت و گفت هر دونه انار به آرزو داره هر کی از این انار بخوره آرزو براورده میشه
نفس با تعجب پرسید واقعا؟ مادر بزرگ خندید و گفت آره ولی اون شب یه اتفاق عجیبی افتاد. وقتی همه دونه هارو خوردیم ناگهان یه درخت انار کوچیک وسط اتاق رشد کرد همه با تعجب به اون نگاه میکردیم پدر بزرگت گفت این نشانه ای است برای براورده شدن ارزو هامون.
چشمان نفس برقی زد و گفت پس باید انار بخوریم و ارزو کنیم