از فضای نیمه تاریک خانه،به پشت پنجره نگاه میکنم.چگونه تا الان متوجه بارش شدید باران نشده بودم!؟
باری دیگر به چهرهاش مینگرم. غم را درون صورت زیبایش می بینم اما پشیمانی از حرفی که لحظهای پیش گفت را نه! میگویم:«میخوای جدا بشیم؟» با صدای لرزان و لحنی قاطعانه میگوید:«آره!» علتش را نمی پرسم ولی این بدان معنا نیست که دلیل این خواسته اش را می دانم فقط دیگر توان پرسیدنش را ندارم!
به چشمانش می نگرم و احساس میکنم گونههایم خیس شدند. فکر می کنم که شاید در حال اشک ریختن باشم ولی از این مطمئن نیستم.
به سرعت نگاهش را از من میگیرد. حالا مطمئن میشوم که دارم گریه میکنم چون او هیچ وقت نمیتواند اشک مرا ببیند. احساس نفس تنگی میکنم،گویا کسی ریه هایم را با دستانش به هم میفشارد و مانعِ تنفس من میشود.
در حالی که به گلدان هدیه از طرف او نگاه می کنم،به یاد لحظهای می افتم که در بارانی ترین روز پاییز در حال دویدن زیر باران، بدون چتر برای اولین بار دیدمش و آنقدر محو رهاییاش شدم که از یاد بردم هنگام دنبال کردن او، چترم را باز کنم.
سپس به یاد میآورم که همان روز وقتی در پشت سرش زمین خوردم،او تنها کسی بود که مرا به بیمارستان برد تا پای شکستهام را گچ بگیرند.
به یادم میآید که شب ها باهم کل شهر را با پای پیاده طی میکردیم و بعد روی یک نیمکت مینشستیم و بندری «ساندویچی عمو آشپز» را با لذت میخوردیم.
روز ها هم با ماشین به جادههای اطراف شهر میرفتیم و موسیقیهای مورد علاقهمان را با بلند ترین صدای ممکن گوش میدادیم و با آنها همخوانی میکردیم.
عصر ها را در «کافه آرامش»،در آرامش کامل او چای می نوشید و من قهوه و سپس دستان یکدیگر را می گرفتیم و خاطرات زیبای آن روز را مرور می کردیم.
هر روز صبح،ساعت ده، او با من تماس می گرفت و مرا از خواب بیدار می کرد. برایم گیتار میزد و یکی از آهنگهای مورد علاقهام را می خواند.
نیمه شب هم که پیش دوست های مشترکمان میرفتیم و با هم تا ساعت چهار صبح می گفتیم و می خندیدیم.
هیچ هنگام فکرش را هم نمی کردم که به این خاطرات خوشِ با هم بودن،لحظهی لعنتی جدایی هم اضافه شود.
به ساعت روی دیوار مینگرم،«۱۰:۴۰»
را نشان می دهد. خوب به ساعت دقت میکنم چراکه می ترسم زمان،روی همین عدد متوقف شود و من تا ابد در همین لحظهی سخت گیر بیوفتم.
دوباره به چهرهاش نگاه میکنم. موهایش زیر باران خیس شدهاند و چشمانش انتظار جواب را می کشند؛پس با صدای لرزانی می گویم:«اگه تو اینطور میخوای،باشه! ولی بدون که خیلی برام سخت بود اینو بهت بگم.» به چهرهام نگاه می کند و می گوید:«ممنون!» چند ثانیهای به هم خیره می مانیم و سپس او تلفنش را از روی میز بر می دارد و داخل جیب شلوارش میگذارد و به طرف در می رود و هنگام پوشیدن کفش هایش،باد،در محکم ترین حالت ممکن در را رویش می بندد. سایه اش را از پشت شیشهی مات در،می توانم ببینم. لحظه ای از حرکت میایستد و بعد سایه اش کوچک و کوچکتر شده و در نهایت ناپدید می شود.
همانطور که هنوز به در خیره ام،صدای باز شدن قفل خودروی او مرا به خود میآورد و بعد از آن صدای بسته شدن در خودرو و روشن شدنش و در نهایت حرکت آن،در قلبم گودالی عمیق به وجود میآورد.
دست چپم را بالا می آورم تا انگشتم را بخارانم،در همین حین توجهم به طرف ساعت مچی میرود که او برایم خریده بود. ساعت خوابیده و روی عدد« ۱۰:۴۰» گیر کرده است!
و من در حالی که می گریم ساعت مچی روی دست چپم را در آغوش می گیرم و با تمام وجودم فریاد میکشم.