آفرودیت
آفرودیت
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

بخیه

.

هیچ صدایی نمیاد..

از شدت سکوت گوشم‌یه سوت ریزی میکشه..یه صدای برفک‌مانند که مغزم تولید میکنه تا از حجم سکوت جلوگیری کنه.

چشمام داره گرم میشه..میتونم رگه های قرمز و تصور کنم،پلکای پایین اومده که به خاطر نور گوشی جمع ترم شده.

چند ساله روی این تختم..؟ چند ساله لرز میکنم پتو رو میکشم رو خودم؟عرق میکنم برش میدارم..؟

به زور خودمو کش میدم سمت لبه تخت صدای ترق ترق قلنجای کمرم میاد،جوشش اسید معدم واسه یه وری خوابیدن طولانی..

یه مسکن برمیدارم و با آب مونده تو لیوان میدمش پایین،معدم غل غل میکنه و خودش بی سر و صدا میشه.

از صدای برفک آروم توی گوشم پناه میبرم به خش خش عصبی عضلات پام روی رو تختی.

ته دلم به هیچی گرم نمیشه دیگه..این روزای تکراری ترسناک تر از اونین که آدم فکرشو میکنه..

گوشمو یه جوری میذارم رو بالش که نبضمو بشنوم حالا از صدای خشک عضله ساق پام پناه بردم‌به نبض نا منظم قلبم..

به روزام فکر میکنم‌ که از همه چی فرار میکنم و به همه چی پناه میبرم...

به فکر آدما تو اتوبوس، که روی صندلیای چرک نشستن،و از چشماشون انگار خون میزنه بیرون..

هر چی بیشتر بهشون زل میزنم صورت وهم آلودشون عجیب غریب تر میشه، مثل یه حجم رنگ که با کاردک قاطیش کنی..هی پیچیده میشن تو هم مثل یه کلاف کاموا که هیچ وقت بافته نمیشه...انگار چند ساله مثل من حل شدن تو جای خودشون..انگار اتوبوس با اینا میره و برمیگرده...میره و برمیگرده‌‌‌...

انگار یه نفر دوخته مارو به این سرما و نا امیدی..با کوک های محکم جون دار..

از گره کور این روزا..اینا از کی فرار میکنن؟

دلشون به چی خوشه..؟

به چی پناه میبرن..؟

.

فریما.آ

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید