.
صدای کولر تو مغزممیپیچه،یه ریتمخاص سرسامآوری گرفته،
چاقوی جراحی رو برمیدارم و از پشت سر تا دقیقا بین ابروهامو شکاف میدم،جلوی آینه اتاقم وامیستمکه همه چی دقیق و نظمباشه،پوست سرم و میدمکنار و همون چاقو رو میندازم وسط جمجمم و تق! از هم باز میشه،دقیقا مثل یه گردوی تر و تازه راحتِ راحت.
با احتیاط مغزمو که به رشته باریک نخاعم وصله رو درمیام میذارم رو میز و نگاهش میکنم..
تو،تو عامل تمام حال بد منی.
علائم حیاتیم داره کمرنگ و کمرنگ تر میشه،لوازم آرایشمو میریزم کنار مغزم روی میز و آروممیشینم،
آرایش میکنم..غلیظ،قشنگ میشم..به صدای باد که تو حلزونی گوشم گیر کرده توجه نمیکنم،انگار یه پیرزن وسواسی تو دلم رخت میشوره..هی چنگ میزنه و تموم نمیشه،انگار عکس سیاه و سفید پاره قدیمی خودشو میبینه و قلبش به درد میاد..
سوزن و نخ میکنم و سرمو میدوزم،کوکای درشت،من عاشق گلدوزیم،مخصوصا روی چیزی که دیگه قابل استفاده نیست..
در بالکن و باز میکنم و نفس میکشم تو هوای بیرون،سیگارمو لا به لای پیچ و تاب خون آلود مغزم خاموش میکنم و بعد آروم،پرتش میکنم پایین.
صدای افتادن یه جسم لزج،همه صدای ریتمیک کولر و از بین میبره.
درو میبندم و میام روی تخت میشینم به آینه نگاه میکنم..چشمام از حجم ریمل و خط چشم قشنگ شدن و...
من دیگه هیچ چشمی رو نمیشناسم،هیچ خیابونی و هیچ اسمی،هیچ عسلی دیگه روحمو پاره نمیکنه..
انگار صدای بوق ممتد مانیتور قلب و میشنوم وسط اتاقم،دیگه هیچ صدایی نمیاد
دراز میکشم و بی هیچ خاطره ای با جمجمه خالی زل میزنم به سقف،
یه دفعه،
دوباره علائم حیاتی برمیگردن،خاطره یه سقف آشنا با دستگاه شوک ، دنده هامو میشکونه..
پشت در اتاقم باتلاق عسله،حجم چسبناکش از زیر در میاد تو،
باید چیکار کنم همه چی یادم بره...؟
صدای اون اصل کاری لعنتی رو میشنوم..
تاپ،تاپ،تاپ
چاقوی جراحی رو برمیدارم و قبل از اینکه تو این کندو خفه بشم یه راست میرم سراغ قلبم..
.
ف.آ