هم زمان باید به خانم ها غذا ها را آموزش می دادیم دنبال مدرس برای آموزش های مختلف بودیم . مرداد ماه باز صحبت لیگ و آمدن بچه ها به تهران و انجام مسابقات شد . ضمن هماهنگی کارهای اشتغال وقتی بچه ها مسابقات مقدماتیشان بود هم فرصت می شد به دیدن مسابقات می رفتم ، یادم هست یک بار موقع تشویق بچه ها شماره ده را که خیلی خوب بازی می کرد تشویق کردم وقتی مسابقه هم تمام شد رد که می شد همه را به خصوص او راتشویق کردم یک سال بعد تو خانه علم که مرا دید بدو آمد جلو گفت خاله من شماره ده هستم که گفتی خوب بازی می کنم و از آن زمان که دیدم تشویق بچه ها چقدر روی روحیه اشان اثر دارد سعی کردم هر زمان وقتش را پیدا کردم حتما مسابقات بچه ها را بروم . سال 96 لیست غذا های بچه ها را تعیین کردند با این شرایط که من گفتم تمام وعده های غذایی را از صبحانه و ناهار و شام ومیان وعده راپوشش می دهیم . یادم است که فقط 50 کیلو مربا برای صبحانه بچه ها پختیم لیگ قرار شد یک هفته باشد که یک سری از بچه ها از یک روز زودتر می آمدند و تعدادی هم یک روز دیر تر می رفتند در نتیجه 9 روز می شد . وسط لیگ متوجه شدند که بعضی از بچه ها یک نوع غذا را نمی خورند و به آن عادت ندارند . یکی از غذا ها را قرار شد عوض کنیم و به جای آن آبگوشت بدهیم چشمتان روز بد نبیند مامور خرید به بازار تره بار گفت که سیب زمینی بفرستد سیب زمینی ها هر کدام بین 600 تا 700گرم بود آبگوشت برای 350 نفر از روز قبل بار گذاشتیم گوشت و نخودو لوبیا و همه مواد از جمله سیب زمینی ها ریخته شد که خوب پخته شود صبح که از سر کوچه می رفتیم طراوت بوی آبگوشت می آمد بعد از ظهر که گوشت و نخود ولوبیا و سیب زمینی را از آبش جدا کردیم که بکوبیم سیب زمینی ها مثل سنگ مانده بود فکر کنید سیب زمینی نپخته را بخواهید بکوبید اعلام نیاز کردیم کلی داوطلب برای کوبیدن گوشت و مواد آمد حالا این اندازه گوشت کوب نداشتین تو شیشه ها آب ریخته بودیم که سنگین شود بجای گوشت کوب استفاده کردیم هر کس یک طرف مشغول بود دست تعدادی پینه بست و تا یک سال یادگاری آبگوشت لیگ رو دست ها ماند. مشکل دیگر درست کردن ساندویچ بود برای سه وعده شام برای هر بچه 2تا ساندویچ که سیر شوند تازه بعد از سرخ کردن 2تا کتلت برای هر ساندویچ درست کردن 700تا ساندویچ با مخلفات داخلش (خیار شور و گوجه فرنگی و کاهو و سس) یکی از شب ها یادم است تعداد داوطلب های کمک هم کم بود از ساعت 12 که ناهار رفته بود خانم ها تو ماهی تابه های بزرگ 1400تا کتلت سرخ کردند و هم زمان ساندویچ ها آماده می شد مواد دیگر داخلش را صبح بچه ها بعد از سالاد ناهار خرد کرده بودند. با همه این مشکلات همه با عشق کار می کردند و کسی نبود که ابراز خستگی کند جو چنان دوستانه و همراه بود که فقط خستگی جسمی بود و با خواب قابل رفع شدن بود. اون سال هنوز منقل نداشتیم داستان جوجه کباب را که به سال بعد مربوط می شود بعدا تعریف می کنم . ادامه دارد