قرار بود چند تا از خانه های ایرانی شال و کلاه ببافند و برای بچه هایی که در سیستان و بلوچستان شناسایی شده بودند ارسال شود.
خانه ایرانی خاکسفید هم قرار بود در این طرح مشارکت کند ،چون اکثر خانم ها و دخترها بافت بلد نبودند قرار شد من برای آموزش بهشون بروم خانه علم (دخترم در این طرح مشارکت داشت و از من کمک خواست) .
کامواها را از خانه ایرانی مولوی رفتیم گرفتیم و آوردیم خانه علم ،من هفته ای سه شب برای آموزش به خانم ها و دخترها می رفتم.
آبانماه بود . یادم است که با چه اشتیاقی یاد می گرفتند یکی از دختر ها که به هیچ کاری علاقه نشان نمی داد با سرعت زیادی یاد گرفت و خیلی علاقه نشان داد .
یکی از دختر ها که خیلی کوچک بود با علاقه می خواست که یاد بگیرد چون سنش کم بود میل بافتنی می ترسیدم بهش بدهم تا یک بار با خلال دندان و مقداری کاموا که از من گرفته بود تکه کوچکی خیلی مرتب و زیبا بافت وقتی استعدادش را دیدم بهش میل و کاموا دادم (همین دختر چند ماه بعد شوهرش دادند به مردی هم سن پدرش و در ازایش پول رهن برای خانه گرفتند) .
قرار بود تعدادی شال و کلاه تحویل بدهیم که در همل با سرعت بافت خانم ها جور در نمی آمد و به یلدا نمی رسید ،من به نظرم رسید که از دوستان و فامیل کمک بگیرم و خودم هم ببافم ،یکی از روزهایی که رفته بودم خانه علم یک کیسه بزرگ از کاموا ها را با اتوبوس بردم خانه در اتوبوس مشغول بافت بودم که خانم هایی که آنجا بودند حجم کامواها را که دیدند سوال برایشان پیش آمد و با صحبتی که کردبم و توضیحی که دادم یکی از مسافران آن شب ناظمی ثابت و و دائمی برای خانه اشتغال شد و بقیه هم خیلی مشتاق برای همکاری بودند.
آن سال از همه برای بافت شال و کلاه ها کمک گرفتم و جالبی کار این بود که هر کس برای بافت می گرفت به بقیه توضیح می داد و تماس می گرفت که دوستانشان هم می خواهند ببافند.
من آن سال چندین بسته شال و کلاه از شهرهای مختلف داشتم که خودشان کاموا گرفته و بافته و ارسال کرده بودند.
یک کلاس قرآن قرآن بود که هفتگی تشکیل می شه یکی از فامیل ها تو کلاس صحبت کرده بود و به من گفت کاموا بردم و توضیح دادم تمام افراد کلاس که حدود سی نفر بودند از پیر و جوان مشتاق بافت شال و کلاه شدند و حتی طرح های رنگی قشنگ هم اضافه کردند و برای زیبا ترشدن خودشان کامواهای رنگی متفاوت برای خرج کار خریدند.
یکی از شب ها که کارمان در خانه علم بیشتر طول کشیده بود با دخترها آمدم بیرون و خواستم مسافت بیست دقیقه ای تا مترو را پیاده بروم دختر ها می گفتند خاله شب شده تنها پیاده نرو خطرناک است و آخر هم مجبورم شدم برای رفع نگرانی آنها با تاکسی بروم.
آذر ماه که طرح رو به اتمام بود تمامی این افراد از اینکه چقدر این مشارکت در بهتر شدن روحیه اشان کمک کرده و حالشان بهتر است.
ما آن سال چندین بار کاموا گرفتیم و تعداد بیشتری از میزانی که قول داده بودیم شال و کلاه تحویل دادیم.
تمام آن افراد سال بعد هم پیام می دادند و خواستار مشارکت دوباره در طرح بودند.
فکرش را که می کنم اینطور که این افراد خواستار بودند ،شاید ما باید راه های دیگری هم برای مشارکت مردمی پیدا کنیم.
شما چه راههایی به نظرتان می رسد؟