مامان بزرگم رو صدا میزدیم بی بی طیبه .
از اون زن های تمیز و وسواسی قدیمی که به اصطلاح آهن رو انقدر میشست و میسابید که تبدیل میشد به استیل!!
از اونایی که بوی گلابی که به لباسهاش میزد از چند متری به مشام میرسید . چهار تا دختر زاییده بود .
خونش مثل دریای شفاف تمیز و در و دیوارهاش آبی بود
با شمعدونی های لب حوض و ماهی های قرمز
مامانم و خاله هام و کل فامیل مثل پروانه دور و برش بودن و هرروز خونش پر از مهمون بود .
تااینکه سال 88 سکته ی مغزی کرد و نصف بدنش کاملا فلج شد . بی بی طیبه ی ما دیگه نمیتونست راه بره .
نمیتونست حتی کارهای روزمره و ساده ش رو انجام بده .
اما تیر دردناک برای بی بی طیب روزی بود که نتونست ادرارشو کنترل کنه و خودش رو خیس کرد .
وقتی دکتر گفت براش از پوشک بزرگسال استفاده کنید هیچوقت اون روز و اون صحنه ای که از ته دل زار زد رو فراموش نمیکنم. اخه بی بی طیبه وسواس داشت و حالا که فهمیده بود دیگه توان کنترل ادرار و طهارت گرفتن خودشو نداره براش قابل هضم نبود .
همش جیغ میزد میگفت من نمیخوام مُشَمبا بشم
جیغ های بنفشش باعث شد بهش آرامبخش بزنند و من هرگز صورت قرص ماهش از جلوی نظرم کنار نمیره .
آقا بزرگم رو صدا میزدیم باباحاجی
از اون مرد زورخونه ای های قدیم بود که بهش میگفتن پهلوون و جوونی هاش جوونمرد محله بوده. یال و هیکلی داشت ماشاالله .
وقتی فهمید چی شده و حال بی بی رو دید اومد در گوشش گفت طیب خانوم فهمیدی چی شده؟ منم مثل خودت باید مُشمبا بشم . به رسم قدیمی بودنشون به پوشک میگفتن مشمبا . بی بی که بخاطر سکته ی مغزی یکمم اختلال مغزی بهم زده بود گفت راست میگی حاجی؟ تو چرا؟
حاج بابا پیشونیشو بوسید و گفت آره عزیز دل حاجی چون واسه پا و زانو درد شدیدم نشستن رو سنگ توالت واسم قدغن شده!!!
بی بی طیبه خندید و گفت اخی حاجی پس ما بچه شدیم و باید پنبه پیچ بشیم و غش غش ریسه رفت
و بابا حاجی دستشو محکم تر فشرد و خندید .
اون لحظه دل هممون که توی اتاق بودیم لرزید از اینهمه عشقی که توی چشمای بابا حاجی موج میزد ...
بعد از اون هر وقت مامانم و خاله هام که حالا به نوبت از مامان بزرگ مراقبت میکردن میخواستن پوشک بی بی رو عوض کنند حاجی بابا میومد و میگفت طیب خانوم یادت که نرفته ما باید پنبه پیچ بشیم
پوشاک من عوض شده و حالا نوبت تو هست و به همین روش بود که بی بی طیبه دیگه هرگز بخاطر پوشَک شدنش گریه نکرد و باهاش کنار اومده بود
حتی انگار یه جور آسودگی خیال داشت و به پوشَک عادت کرده بود چون صداش در نمیومد
ده سال به این صورت گذشت
و ما هرگزی دیگه گله و شکایتی از بی بی نشنیدیم
الحق که مامانم و خاله هام حق فرزندی رو ادا کردن و تا اخرین نفس مثل گل از مادرشون مراقبت کردن
هزینه های پوشَک رو بین خودشون تقسیم کردند تا به حاج بابایی که یه بازنشسته ی ساده ی بیمه بود فشار مالی وارد نشه
مرتب پوشَکش رو عوض میکردند و نمیذاشتن مادرشون حس بدی بگیره
هرروز حمامش میدادن و موقع تعویض پوشَک پودر بچه میزدن که بی بی پوستش قرمز نشه
حالا که من این خاطره رو مینویسم بی بی طیبه چهارساله زیر خاکه و بابا حاجی هم یک هفته بعد از طیب خانمش بهش پیوست انگار طاقت نبودنش رو نداشت . از اونا فقط قاب عکس روی دیوار با یه رُبان مشکی باقی مونده . اما چشماشون میخنده و من میدونم هر دو راضی و خشنود بودن که بچه ها تا لحظه ی آخر تنهاشون نذاشتن و هیچوقت خم به ابرو نیاوردن .
فکر میکنم همه ی ما نیاز داریم یه همراه واقعی مثل باباحاجی توی زندگی داشته باشیم که واسه دردهامون مرهمی عاشقانه باشه .
#یک_روز_جای_من