ابتدای موضوعات، سخت ترین بخششه.
آدما میگن این یه فصل جدید از زندگیته، پس فکر کنم به همین سادگی(ساده نبود اما صداشو درنیار) یک بخشش گذشت.راستش آدما خیلی چیزا میگن که من هنوز نمیدونم کدومش درسته و کدوم رو باید فراموش کنم.
فهمیدم حسرت من تو زندگی چه الان چه سالها بعد فقط و فقط اینه که به اندازه کافی لحظاتی نساختم که بعد ها بتونم برای خودم یادآوری کنم.
چه تنها و چه همراه بقیه.
یادم میاد که گفتی خواب دیدی داری برام کتاب میخونی ولی حالا یادت نمیاد چه کتابی. مهم نبود، هنوزم نیست.
حالا از خودم میپرسم آدمها مهمن یا اون تاثیری که روی ما میزارن؟
حالا که نیستی و عین جملاتت یادمه فکر می کنم شاید فقط اونچه از خودت باقی گذاشتی مهمه.
نمیخوام یادم بره ولی جرعت نوشتنش رو هم ندارم، آدمها همیشه میگن یادت میمونه نگران نباش.
آهنگای قدیمی رو گوش میدم که یادم نره.
شاید بعدا بفهمم واقعا چی مهمه؟هدف چیه؟باید آدمهای جدید رو ملاقات کرد؟به چی قراره برسیم؟
میدونم سوالام زیادن ولی نمیدونم قراره با تجربه جواب هاش رو پیدا کنم یا چی...؟
این هفته با مریضی گذشت و فیلمایی که حرف دربارشون زیاده.
ولی فکر میکنم into the wild-2007 ارزش وقت گذاشتن رو داشت.
بهش یه شانس بدید.



و آخرین کتابی که تموم شد فریدون سه پسر داشت بود. خیلی جاهاش هست که دلم میخواد نقل قول کنم و ارزش واقعا خونده شدن داره اما شاید این بهترینشه.
شايد همه چيز با نان آغاز شد.ما فرزندان انقلاب نبودیم. ما نان بودیم. نان داغی که لقمه چپ سران حکومت شدیم. تکه پاره مان کردند و خوردند و پاشیدند. نه. چه می گویم؟
انگار که در این خلقت اضافه بودیم. ما را مصرف جامعه مان نکردند. ما را اسراف کردند.
"عباس معروفی-فريدون سه پسر داشت"
دوشنبه هشت بهمن-03