ویرگول
ورودثبت نام
Negin.M.alipout
Negin.M.alipout
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

جشن تکلیف

موقعی که من 9 ساله بودم مراسم جشن تکلیف اتفاق مهمی بود

در بین سفر آقای هاشمی از کازرون قبل ازینکه به نیشابور برسد یک روز کامل کلاسمان تعطیل میشد. همه میتوانستیم لباسهای رنگی در مدرسه بپوشیم و گروه سرود داشته باشیم و نمایش اجرا کنیم. کیک بخوریم و با هم بازی کنیم بدون اینکه فریاد ناظم ساکتمان کند. در آخر جشن هم چادرهای سفید تزیین شده با روبانهای رنگی و گل، جانماز رنگی پفی و یک کیف برای مرتب نگه داشتن تمام انها به ما میدادند.

در 9 سالگی تمام معنی جشن تکلیف همین روبانهای رنگی و کیک خوشمزه و جشن و بازی بود

اما

اما از فردای جشن مجبور بودیم با چادر مشکی به مدرسه برویم. اگر کسی صدای خندمان را میشنوید شدیدا توبیخ میشدیم. مجبور بودیم نماز ظهر و عصر را به جماعت در مدرسه برگزار کنیم. دهه محرم هر روز صبح نیم ساعت زودتر به مدرسه برویم تا زیارت عاشورا بخوانیم. معلمها و روحانیهای دعوت شده برایمان از اصول الدین و فروع الدین میگفتند. از اتش جهنم میترساندمان و میگفتند زنان را از تارموهایی که نامحرم دیده اویزان میکنند. از چشم بزرخی و اینکه فلان ایت الله دختری را که با نامحرم حرف زده به شکل سگ گر دیده برایمان میگفتند تا حدی که چندین ساعت بحث کلاس مقدار مجاز صحبت با راننده تاکسی بود. که چطور ادرس بدهیم تا به خانه برسیم بدون اینکه نامحرم از صدایمان تحریک شود و به جهنم برویم

ما فقط 9 سالمان بود و در مدرسه معروف غیرانتفاعی در شمال تهران درس میخواندیم.

بزرگتر شدیم. به قدری که گشت ارشاد بهمان تذکر میداد باید مانتوی تیره گشاد و روسری تیره سر کنیم چون روسری گل گلیمان جلب توجه میکند. گناهی که اگر مرتکب شویم به سیاهچالهای ترسناکی میاندازنمان و شکنجمان میکند. حداقل آن موقع این داستانی بود که از بازداشتگاه وزرا برای ما تعریف میکردند

بزرگتر شدیم. تبدیل به "زن" شدیم. باید در خانه از سوتینهای تنگ ورزشی ناراحت که مدرسه برایمان تهیه کرده بود استفاده میکردیم تا پدر و برادرها متوجه رشد سینه هایمان نشوند. مجبور بودیم، خانم مدیر گفته بود زنگ میزند خانه و از مادرمان میپرسد دختر "بی حیایی" بوده ایم یا نه. مرتب بهمان گوشزد میکردند قوز کنیم تا برجستگی سینه مان مشخص نشود. لباس گشاد بپوشیم. در دوران پریود برای سحری بیدار شیم مبادا پدر و برادرهایمان متوجه شوند ما "زن" شدیم.

اولین باری که صدای خنده بلند یک زن را شنیدم در ویدیو کنسرت خواننده خارجی بود که یواشکی داشتم در کامپیوتر برادرم میدیدم. اول ترسیدم که قرار است در گلوی خواننده محبوبم سرب بریزند، سگهای جهنمی به او تجاوز کنند و از موهایش آویزانش کنند. بعد از چندوقت ترسم ریخت، از طنین صدای خنده‌اش خوشم آمد. باعث میشد من هم لبخند بزنم. بار اول وقتی در خانه تنها بودم همه پنجره هارا بستم و پتو را محکم دور صورتم پیچاندم و بلند خندیدم. خنده ام را دوست داشتم. فردایش یواشکی در گوشه حیاط برای دوستانم تعریف کردم باورشان نمیشد صدای خنده بلند میتواند زیبا باشد و صفیر شیطان نیست آنقدر قلقلکم دادند تا با صدای بلند خندیدم. زنگ تفریح که تمام شد اجازه نداشتم سر کلاس بروم. در دفتر نشستم تا مدیر با مادر شاغلم تماس بگیرد و مجبورش کند در وسط روز به مدرسه بیاید. آن وقت در حضور من به مادرم گفتند من "خراب" شده‌ام و ادای "زنان فاسد" را در میاورم و اگر در تربیتم بیشتر دقت نکند باید تا سال دیگر در "خانه‌های فحشا" دنبالم بگردد. و من 11تنها سالم بود.

جشن تکلیف هرچقدر رنگین و پرنور و پرسرور باشد در نهایت تنها اعلامیه شروع اسارت است از روز بعد جشن دختران 9ساله را وادار میکنند انطور که آنها میخواهند بپوشند، بگردند، راه بروند و صحبت بکنند و حتی ازدواج بکنند...

جشن تکلیف، جشن نیست بلکه مجلس عزای آرزوهای پر از رنگ دخترکان 9ساله بی خبر است.

جشن تکلیف
سعی میکنم بنویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید