مدتهاست قلم بر کاغذ نچرخاندم و متن و داستانی از سر انگشتانم زاده نشد.
خواستم قداست کلمات را با دانش ناقص و توان کمم به سخره نکشم.
اما همیشه کلمات برایم مامنی بودند برای نوشتن از رنج و درد. همیشه قلمم برای نوشتن از درد کودکان و بعدها مادرهایم چرخیده و کاغذ سیاه کرده.
از این داغ نمیخواستم بنویسم. نمینوشتم تا شاید قلمی شیواتر از درد مادرم فغان کند ولی توان دلم کمتر بود.
مینویسم تا شاید داغ دلم به کلماتم قدرت ببخشند و داغ بی عدالتی که بر مادرم رفت بر تن تاریخ حک شود.
اما از کدام بنویسم؟ از مادری که ماهها برای جنین داخل شکمش لالایی و آواز خواند اما به حکم فقر و از ترس گشنگی و سلامت فرزندش او را به دیگری فروخت؟
از دخترم که بین زدو خورد پدر معتاد و مادر هزار سودایش هر روز از ترس میمیرد؟
از مادری که ماهها از خجالت شکم برآمدهاش را مخفی میکرد؟
خجالتی که تنها لایق متجاوزش، شوهرش و خانوادهاش بود؟
مادری که بعد از بارداریهای ناخواسته و متوالی به جز شکر خدا چیزی از زبانش درنیامد.
مادری که حتی برای بهدنیا اوردن جگرگوشهاش در ییمارستان دلدل میکرد که پول ندارند لباس ندارد دارو ندارد ندارد و ندارد و ندارد.
مینویسم از مادری که کودکش را هنگام مریضی هیچجا پذیرش نکردند. مادری که به جرم ملیت و لباسهای قدیمیاش حالا داغ کودک بر دل دارد.
به حساب ناحسابی بودن دل سیاهشان نگاهی به سرتاپای مادرم انداختند و حتی نذاشتند دکتر فرزندم را ببیند.
کودکی که میشد امروز زنده باشد.
کودکی که باید زنده میماند.
کودکی که به خاطر سندگی چند ناانسان از درمان باز ماند تا هنوز چشم به دنیا و نور و خورشید باز نکرده، تنش نصیب خاک و حضور کوتاهش داغ بر دل ما و مادرش باشد.
اینبار مینویسم تا شاید کلماتم بیعدالتی و سنگدلی که در حق مادرم و فرزندم روا شد جایی بر تن تاریخ حک کنند.