Negin.M.alipout
Negin.M.alipout
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

سکینه

سکینه و احسان زوح آرامی بودند.

اما سکینه قبل از ازدواج دختر شر و شیطانی بود که نه تنها خانواده‌اش بلکه همسایه ها هم از دستش آسایش نداشتند. برای گردو چیدن از بقیه زرنگتر بود و سریعتر از همه به بالای درخت میرسید. جلوتر از پسرها از خانه بیرون میدوید و همیشه خدا شلوارش پاره و خاکی بود. بعدها هر بار از آن روزها یاد میکرد لبخند نصفه‌ای بر لبش مینشست و چشمانش برق میزد.

پدر سکینه که مرد سنتی بود، از رفتارهای دخترش شرمگین بود. به نظر او دختر را باید نه آفتاب ببیند نه مهتاب، صدای خنده‌اش را خودش هم نشود و موقع حرف زدن صدایش از صدای بال زدن پروانه کمتر باشد. او تلاش میکرد دخترک را با کتک و تهدید آرام کند اما همیشه ناموفق بود. تا آخر راه حل نهایی را در ازدواج سکینه دید. در حقیقت میخواست سکینه قبل از اینکه سرافکندگی برایش درست کند از خانه‌اش برود و مشکل مرد دیگری بشود.

این راه حل را در اصل برادرش پیشنهاد کرده بود. به نظر او دختر برادرش را درست تنبیه نمیکردند و پیشنهاد داد سکینه را به عقد پسرش احسان دربیاورند. احسان همیشه نقطه مقابل سکینه بود، پسری فوق العاده آرام، که کمتر کسی صدایش را شنیده بود هیچگاه نمیدوید و از هیچ درختی بالا نرفته بود. وقتی این خبر را به سکینه دادند با جیغ و داد مخالفت کرد. خانه را بهم ریخت حتی سعی کرد فرار کند ولی به دیوار حیاط خانه هم نرسیده گرفتنش، با آن پاهای کوچک که نمیتوان از بزرگترها فرار کرد. ان موقع فقط 9 سال داشت.

روز عقد بسیار آرام بود. همه خوشحال فکر میکردند موفق شده‌اند و ازدواج از سکینه یک خانم باوقار ساخته. بعد از اینکه عاقد آمد سکینه از سر سفره بلند شد و اجازه گرفت تا به دستشویی برود. خانم ها ریز ریز میخندیدند و میگفتند از هیجان ازدواج است! اما برگشتش طول کشید. بعد از 10دقیقه ولوله‌ای در جمع افتاد و بعد از 15دقیقه در دستشویی را شکستند. سکینه آنقدر جثه کوچکی داشت که توانسته بود از هواگیر کوچک دستشویی به بیرون بخزد و فرار کند.

من آن هواگیر را دیده بودم عرضش به زحمت از یک و نیم وجب بیشتر بود.

عمو که دیگر پدرشوهرش شده بود خندید و به بقیه گفت نگران نباشند و میداند سکینه کجا پنهان شده و میرود میاوردش. پدر سکینه با استرس سییبیلش را میجویید و دعا دعا میکرد زودتر برگردند نگران بود الان دیگر پشیمان شده باشند و سکینه را سریعا طلاق بدهندو آن وقت با یک زن مطلقه در خانه چه میکرد. وای از این بی‌آبرویی!

سکینه و عمویش بعد از حدودا 20 دقیقه برگشتند.او بی حرف بر سر جایش نشست و تا آخر مراسم هیچ نگفت. در 10سالگی برای بار اول باردار شد و 7ماه بعد اولین فرزندش به دنیا آمد. او در 20سالگی 6بچه داشت. دیگر طنین صدایش را همه فراموش کرده بودند هیچکس خنده‌اش را ندید و به ندرت از اتاق تاریکش بیرون می آمد. بعد از گذشت این همه سال پدر و مادر سکینه کمی پشیمان شده بودند، او تنها فرزند خانواده بود که درس نخواند و سر کار نرفت. دختر دیگرشان پرستار شده بود و پسرشان مهندس بود. اما سکینه هیچگاه به مدرسه بازنگشت در حقیقت از خانه خارج نشد آنها حتی نمیدانستند صدایش در 20سالگی چه طنینی دارد و بعد از اینهمه سال از تغییرات زیاد و ناگهانیش متعجب بودند.

هیچکس نفهمید روز عقد چه اتفاقی افتاد و چطور عمو، سیکنه 9ساله را در تنه درخت گردو پیدا کرده بود. به هیچکس نگفت که سکینه باز هم تلاش کرده بود از دستش فرار کند اما زور جثه کوچکش به عمویش نرسیده بود. هیچکس نمیدانست چطور عمو سکینه را به انباری برده بود، با کمربندش دستهای او را بسته بود. سکینه آن موقع هنوز نمیدانست که ناموس خانواده عمو شده و دیگر اجازه ندارد سبکسری کند و شرافت خانواده را در خطر بیاندازد. نمیدانست که عمویش فردی با غیرت است و برای این کارهایش باید تنبیه شود.

سکینه به هیچکس نگفت چه عمویش آن روز چطور به جسمش تعرض کرده بود و روحش را کشته بود. هیچکس ندید که سکینه سر سفره عقد در زیر لباس سفید پر از منجوق و پولکش چطور خونریزی میکند. به هیچکس نگفت که چطور عمویش و پسرعمویش در طی این سالها از آزارش دست بر نداشته‌اند و جسم و روحش را چطور مورد تجاوز شکنجه قرار داده‌اند تا یک وقت دوباره هوس فرار به سرش نزند. هیچکس حتی سکینه، نمیدانست پدر واقعی فرزندانش در حقیقت چه کسی است؟

سکینه مادر من بود. او 11 سال شکنجه شد تا در نهایت در 20سالگی خودش را آتش زد.

من چطور این داستان را میدانم؟ خب پدر و پدربزرگم برایم تعریف کرده‌اند. بالاخره یک نفر باید جای مادرم را برایشان پر میکرد چه کسی بهتر از من. هم شبیه مادرم بودم و هم تقریبا همان سن مادرم را داشتم هنگامی که زندانی این خانه شد. پدر و پدربزرگم مطمئن شدند که من تمام بلاهایی که سر مادرم آوردند را میدانم. در حقیقت مطمئن شدند که من هم تجربه‌شان کنم. اما همیشه حواسشان بود نفت در دسترسم نباشد تا مثل مادرم از دستشان فرار نکنم. اما خداروشکر حواسشان به بقیه راه‌ها نبود.

کسی میداند مردن با وایتکس دردناک است یا نه؟ یعنی از تجاوز پدر و پدربزرگ هم دردناکتر است!؟

اگر من بمیرم چه بلایی سر خواهر برادرهایم می‌آید....



**این متن با تاثیر از پادکست یک پنجره ترس واقعی‌ست و روایت من یک زنم نوشته صدیقه احمدی نوشته شده است.

سعی میکنم بنویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید