Negin.M.alipout
Negin.M.alipout
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

وقت اکران گوزن‌ها-قسمت اول

من خیلی خوشبختم

چون شانس این رو داشتم به آرزوم برسم و این داستان، داستان زندگی منه

بذارید داستانو از جایی بهتون بگم که اقا معلم هممون رو جمع کرد و ازمون پرسید دوست داریم چیکاره بشیم. یکی میگفت لباس، یکی میگفت صندلی، یکی میگفت چادر، یکی میگفت لباس کار، اما فقط من بودم که گفتم پرده سینما؛ آقای معلم با چشم‌های نازک شده نگام کرد و تکرار کرد پرده!؟

-نه! نه هر پرده‌ای. من میخوام پرده سینما بشم. بشینم رو به روی مردم و نگاهشون کنم. پاپکورن خوردنشون، نوشابه خوردنشون، بوسه‌ها و نوازش‌های یواشکیشون

همه بهم خندیدن. ولی خنده نداشت که، اتفاقا باید به کسی که نمیدونه تو زندگیش چی میخواد خندید. من هدف داشتم و دعا میکردم بهش برسم. آقا معلم هم خندید ولی آق سید که از دور نگاهمون میکرد نخندید. همینجور خیره خیره زل زده بود بهم.

چند روز بعدش منو خواستن دفتر. اق سید تنها نشسته بود و سیگار میکشید. سیگار رو دوست نداشتم. دودش میرفت تو جونم و باعث میشد بو بگیرم. اینقدرم بوی این سیگارای دوزاری که میکشید بد بود که با 10بار حموم رفتنم همش نمیرفت. دو سه تا سرفه صلحتی کردم تا اق سید سیگارشو خاموش کنه. اومد جلو و دست کشید به الیافم. اه، اوقم گرقته بود دستش بوی سیگار میداد. برگشت تا خاکستر سیگارشو روی یه کاغذ رو میزش بتکونه. اوا اینکه شناسنامه منه. دلم میخواست گریه کنم. تکیه داد به دیوار و شروع کرد

+ بچه جون شنیدم که دلت میخواد پرده سینما بشی. راسته؟

نفسم گرفت. البته قبلشم بخاطر بوی سیگار گرفته بود ولی اینبار جدی جدی از هیجان گرفت. میدونستم که کارخونه ما پرده سینما تولید نمیکنه در حقیقت تو ایران کلا جایی تولید نمیکردش، ولی اق سید مدیر تولید بود، هر چی میخواست میتونست تولید کنه.

-بله آقا...یعنی...چیز...بله قربان

حس کردم داره از پشت اون سیبیلای پرپشتش بهم میخنده

+میتونم یه تیم بیارم. یعنی تو ذهنم بود امتحانی یه دونه درست کنم. سودش زیاده. تازه والاحضرتم احتمالا پولی جایزه‌ای چیزی بهمون میده. تولید داخلی و ازین چرت وپرتا. اگر بشه. ولی خب بدون که امتحانیه، یعنی ممکنه وسط راه بفهمیم ااا اشتباهی بریدیم یا اشتباهی دوختیم، اون موقعست که یا میریزیمت آشغالی یا آتیشت میزنیم. تازه اگرم بتونیم معلوم نیست کیفیت کار چقدره. ممکنه هیچکس هیچوقت نخرتت و اینقدر تو انبار بمونی تا حشره بیوفته به جونت و بپوسی. هنوزم دلت میخواد بچه؟

دیگه جدی جدی نفسم رفته بود. دو راه داشتم، یا میتونستم امیدوار باشم که موفق میشن یا بکلی از آرزوم دست بکشم برم دنبال یه شغل دیگه. اصلا مگه پرده معمولی چشه اونجوریم میتونم مردمو نگاه کنم... ولی نه، نباید از آرزوم دست بکشم. همه جرئت و اون دوتا مولکول اکسیژنی که مونده بودو جمع کردم و سعی کردم صدام محکم به نظر بیاد

-آره. من دلم میخواد پرده سینما بشم.

اق سید نگاهشو گرفت و اینبار زل زد به حیاط بتنی.

+پس شنبه آماده باش. میان دنبالت میبرنت خط تولید

خط تولید...

شنیده بودم درد داره. اونقدر زیاد که بعضیا کار تموم نشده طاقت نمیارن و میمیرن. اون پارچه بیحال و بی رنگ‌روها رو که دیدید. انگار نه درست وایمیسن نه درست میشه دوختشون نه درست رنگ میگیرن. همونا جنازه همین بچه‌هاست. البته معمولا میسوزونن جنازه ها رو ولی خب وقتایی که از برنامه تولید عقبن همینجوری میریزنشون تو مغازه‌ها، یه بنده خدای از همه جا بی‌خبریم میاد میخرتشون.

کجا بودم؟ آها تولید. ترسیده بودم ولی میدونستم که از پسش برمیام، من هدف داشتم. تو خوابگاه نمیدونستم به بقیه بگم؟ نگم؟ فکر میکردم کسی باورم نمیکنه یا بدتر ممکنه اهمیت ندن.

پنجشنبه دیگه دلم طاقت نیورد. گفتم. برخلاف انتظارم همه باورم کردن، تشویقم کردن، حتی بعضیا گفتن شنبه برام دعا میکنن. خوشحالم که گفتم بهشون.

دم اذان، اومدن صدام کردن، شبش کلا خوابم نبرده بود؛ دل تو دلم نبود کلی استرس داشتم. بردنم تو یه اتاق روشن، چندتا خارجیم اونجا بودن، راه میرفتن دورم، دست میکشیدن بم. کاش یه جنبشی هم راه میوفتاد علیه دست کشیدن به پارچه‌ها. واقعا از لمس کف دستای عرق کردشون چندشم میشد. آخرش درازم کردن روی زمین. میز به بزرگی پرده سینما تو کارخونه نبود و نمیصرفید برای یه کیس امتحانیم هزینه کنند، درک میکردم. زمین بتنی بود. لرز افتاد بود تو تنم.

نمیخوام از چیزایی که گذروندم صحبت کنم. یعنی اصلا انگار فراموش کردم. چند لحظه خیلی محو یادمه، مثلا دردی که لحظه اول تو تک تک نخام پیچید یادمه، صدای خنده و صحبت آق سید یادمه با یکی از همون اجنبیا، صدای دعا خوندن اقا معلمم یادمه. میدونی! میگن یه مکانیسم دفاعیه. همین فراموشی رو میگم. میگن مغزت خاطرات درد و عذاب رو دفن میکنه اون ته مها تا عقلتو از دست ندی.

خلاصه جونم براتون بگه که بالاخره بعد 2،3 روز کار تموم شد. درجه 1 از آب در نیومده بود ولی قابل قبول بود. یکی دوجا موج داشت تنم که یکی از همون خارجیا گفت مهم نیست. کیفیت دستگاه‌های پخش به هر حال اونقدر زیاد نبود که کسی متوجه بشه این پیچ و تاب از فیلم نیست و پرده مشکل داره.

منو گذاشتن تو انبار بعد عکاسی‌ها و فخر فروشیاشون، نفهمیدم آخرش والاحضرت به اق سید جایزه داد؟ چی داد؟ بقیه بچه‌ها سرنوشتشون چی شد کیا به سلامت از خط تولید بیرون اومدن؟ خلاصه جونم براتون بگه از همه دنیا دور بودم، آمار روزا از دستم در رفته بود نمیدونم بعد چند وقت یه غریبه اومد دنبالم. یه سینما تو آبادان منو خریده بود. به قول آق سید در حمایت از تولید داخلیو این چرتا حتما وگرنه اونا تو ابادان اونقدر وضعشون خوب هست که برن جنس کره‌ای بگیرن. راستی اسمشم گفت، چی بود اسمش؟

آها رکس، سینما رکس آبادان

سعی میکنم بنویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید