ثانیه 1
سکوت
صدا از هیچکس در نمیومد
شوک
ثانیه3
جیغ ممتد
گریه
داد و فریاد
ثانیه 15
خلبان سعی میکرد با بلندگو مردم را آروم کنه. مداوم میگفت که اسیب مهلک نیست و میتونیم به فرودگاه برگردیم. هنوز حتی درست اوج نگرفته بودیم
چی شد؟؟؟
ثانیه 30
دستام میلرزید. نمیتونستم حتی گوشیم رو از حالت هواپیما بردارم. میخواستم به مامانم پیام بدم. بگم چقدر دوستش دارد. به بابام بگم چقدر عاشقشم. به خواهر کوچولوم بگم چقدر بهش افتخار میکنم. به دلبر...
آخ از دلبر، بهش پیام بدم چی بگم؟ بگم دوستت دارم؟ بگم کاش بودی؟ بگم خداروشکر که نیستی؟ بگم اخ از بوی تنش، لطافت پوستش خندههای شیرینش ....
ثانیه 60
زمزمههایی پیچیده بود یکی میگفت بمب تو قسمت بار هواپیما بوده یکی دیگه میگفت نقص فنی بوده یکی میگفت نه بابا سپاه زدتمون
مسخره
مگه میشه؟ 30سال گفتیم مگه آمریکا کور بود هواپیمای مسافربریمون تو خلیج فارسو ندید؟ دیگه بعد 30سال و اینهمه پیشرفت تکنولوژی! مگه میشه!؟
ثانیه 70
تازه تونستم اینترنت گوشی رو وصل کنم. اینقدر انگشتام میلرزید که نمیتونستم درست تایپ کنم تازه با این سرعت اینترنت عمرا ارسال نمیشد. بیخیال شدم خواستم زنگ بزنم.
شماره مامانم چند بود؟
اه لعنتی
من از 5سالگی شمارشو حفظ بودم.
شماره دلبر چی؟
ثانیه 75
تازه متوجه اطرافم شدم. ادمهای وحشتزده، ادمهای شوکه شده مثل خودم
نگاهم خیره شد به چندتا ردیف جلویی، یه نوزاد، مادرش محکم بغلش کرده بود و تابش میداد، روی صندلی کناریش یک دختر با زیباترین موهای مواج دنیا و گیراترین چشمهایی که دیده بودم نشسته بود. دستش رو گذاشته بود روی کمر مادرش، دستای کوچولوش سعی میکردن مادرشو آروم کنن چشماش ولی پر از ترس و بغض بود
ثانیه 90
گوشی مامان در دسترس نبود، احتمالا تو راه برگشت بودن تو جاده خوب آنتن نمیداد
به بابامم زنگ زد، تک تک بوقهارو میشمردم. همیشه همینقدر بوق میزد تلفن، قبلا به نظر میمومد دوتا بوق میزنه بعد میگه مشترک مورد نظر پاسخگو نیست ولی الان انگار تصمیم نداره بگه. انگار اپراتورم دلش میخواد من صدای بابامو بشنوم. صداش بزنم. اصلا نه... کاش بابا یه بار دیگه صدام بزنه...
ثانیه 120
چند دقیقه شده؟ چرا نمیرسیم فرودگاه کلا 20ثانیه بود بلند شده بودیم دیگه؟ چقدر بود مگه؟ الان یه نیم ساعتی شده تو راهیم
ساعت گوشیمو چک کردم
2دقیقه گذشته بود
ثانیه 130
صدای گریهها اروم شدهبود. فقط صدای هق هق میومد. داشتم فکر میکردم من الان جوان ناکام محسوب میشم؟ آرزوهام خیلیهاش نصفه مونده. دانشگاه ترمای آخره هنوز مدرکمو نگرفتم سرکار نرفتم، دلبر چی؟ میخواستم باهاش ازدواج کنم، باهاش بچهدار شم، بچههامونو بزرگ کنیم، روز اول مدرسشون، روز آخر مدرسشون، قبولی دانشگاه، آخ آخ عاشق شدن چی؟
بغلیم چی؟ نگاهش کردم. بچهسال به نظر میرسید. حتما تازه دانشگاه قبول شده اینا که الان مهم نیست نکنه عاشق نشده باشه؟ نکنه ندونه عشق چه رنگیه؟ نکنه تا حالا قلبش برای کسی تند نزده؟
اون نوزاد چی؟ اونکه هنوز حتی مغزش هم کامل تشکیل نشده. مادرش...
مادرش که حتما عاشق شده اون چشما و اون آغوش کار آدم عشق ندیده نیست. میخواستم برم ازش بپرسم که ایا اونم خوشحاله که همسرش باهاش تو این سفر نیست؟
چند ردیف عقبتر، اون زوج تازه عروس داماد بودند، دورادور میشناختمشون تو دانشگاه، اسمشون چی بود؟ ارش و پونه؟؟ نمیدونستم وضع من بهتره یا اونا؟ نه دلبر من الان جاش امنه، احتمالا اروم خوابیده اون حداقل میمونه تا داستان عشقمون رو روایت کنه
ثانیه 180
از پنجره چراغهای شهر معلوم بود داشتیم کم کم میرسیدیم بالا سرش، پرند بود فکر کنم. خوبه نزدیک فرودگاهیم یعنی. داریم میرسیم
ثانیه 190
گوشیمو برداشتم صفحه پیامای دلبرو باز کردم. نوشتم " میدونی خیلی میخوامت؟"
نوشتم" میدونی چقدر دوستت دارم؟"
نوشتم " میدونی چقدر دلم میخواد بچههامونو باهات بزرگ کنم؟"
ثانیه200
رفتم تو پیامای مامان دیدم آخرین پیام براش نوشتم که " دوستت دارم مامانی" دیدم برام نوشته " منم دوستت داره ثمرهزندگیم"
چیزی ننوشتم
همین خوب بود. لازم نبود نگرانش کنم ما که نزدیک فرودگاه بودیم. هواپیما هم که به نظر تا فرودگاه میتونست بره
ثانیه 210
رفتم تو چت بابا نوشتم" بابا میدونستی که قهرمان زندگیمی؟"
نوشتم " میدونستی هر قدمی که خواستم بردارم قبلش از خودم پرسیدم بابا اگر بود تایید میکرد"
نوشتم " میدونستی چقدر عاشق همتونم"
ثانیه 220
به نظر میومد از پرند هم رد شدیم. یکم راه نفسم انگار باز شد، چشامو تنگ کردم ببینم فرودگاهو میشه ازینجا ببینم.
گوشی تو دستم لرزید، دلبر بود
ثانیه 221
صداش
اخ از صداش
با خنده صدام کرد
ثانیه 222
...
...
...