Rebeka
Rebeka
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

پارت سوم خاطرات یک دانشجو

پارت سوم:
ارتا:
امروز قرار بود که به ی دانشگاه دیگه برای تدریس برم با اینکه سنم کم بود ولی استاد خیلی ماهری بودم وقتی رفتم دانشگاه دیدم که مدیر اونجا داره به سمتم میاد
مدیر: خوش امدید اقای شالامی
اخخخ.. یادم رفت خودمو معرفی کنم... من ارتا هستم.. ارتا شالامی ..من دورگه هستمـ... پدرم فرانسوی و مادرم ایرانی بوده... خب برگردیم سر کار اصلیمون...
ارتا: سلام ممنون (دست دادن)
مدیر: بفرمایید کلاستون رو نشونتون بدم
با اون یارو به سمت کلاس مدنظر حرکت کردیم وقتی دم در رسیدیم دیدم صدای چند تا دختر میاد
دختره اولی: شنیدم استادمون خیلی خوشگله و فرانسوی
دختره دومی: هلنا حتما میتونی مخشو بزنی
دختره سومی:تا وقتی اون ملکا عفریته هست کسی به من نگاه نمیکنه باید ی یکاری کنیم که استاد اصلا به اون نگاه نکنه اون همیشه سعی میکنه با درس خوندناش مخ استادارو بزنه ولی این یکی رو نمیزارم
دختره دومی: تو میتونی ما هم کمکت میکنیم
مدیر: بابت این حرف ها واقعا شرمندم جناب
ارتا: عیبی نداره خودم برای دانشجو ها روشن میکنم این قضیه رو
با مدیر وارد کلاس شدیم که همه ساکت شدن یهو اون دختره که داشت حرف میزد.. فکر کنم هلنا بود اسمش گفت...
هلنا: بنازم قدرت خدارو
و همه شروع کردن به خندیدن منم به ی لبخند اکتفا کردم
مدیر: اهم...اهم..(شما سرفه در نظر بگیرین) خب.. سلام دانشجویان عزیز ایشون استاد جدید شما هستن امیدوارم بتونین این یکی استاد رو فراری ندین (لبخند)
ی دختر: هرکی بخواد ایشون رو اذیت کنه من میدونم اون
مدیر: خب.....
ی دفعه.....

استاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید