ویرگول
ورودثبت نام
مینا ابراهیمی
مینا ابراهیمی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

داستان من و ترس از دوچرخه سواری

سلام

من مینام ۳۷ سالمه و با همسرم علی زندگی میکنم .یادمه از بچگی ورزش کردن جزو تفریح و برنامه زندگیمون بود . وقتی ۵ سالم بود مامان من و خواهرم رو میبرد کلاس آموزشی شنا و ژیمناستیک . ... ولی از جذاب ترین خاطرات بچگی روزی بود که بابا مارو برد برامون‌دوچرخه بخره . یادمه از تو خونه ازش قول کرفتم که چرخ کوچیک کمکی دوطرفش باشه ! چون وقتی کوچیکتر بودم پسر عمه بزرگم خواهرم رو همراهش خودش برده بود دوچرخه سواری و وقتی برگشتند خونه نیلوفر از درد گریه‌میکرد چون پاش لای پره دوچرخه گیر کرده بود - حالا چجوری خدا میدونه- یادمه عمه م با زردچوبه و زرده تخم‌مرغ پاش رو بست و چند روزی طول کشید خوب بشه خلاصه من از اون موقع ترس داشتم از دوچرخه . تمام‌حواسم‌رو جمع کرده بودم که یه وقت یادشون نره چرخ بالانس برای دوچرخه م نصب نکنن ! خلاصه دوچرخه زرد و سفید با کلی زلم زیمبو سرخابی به چرخاش مال من شد . بابا آخر هفته ها میبردمون چیتگر برای تمرین تا اینکه خودم کم کم متوجه شدم هم‌سن و سال هام دوچرخه هاشون کمکی نداره خلاصه تو طول یک دو هفته اول با یکی بعد دوتا چرخ کمکی رو بابا برداشت و من راه افتادم ولی این پایان ماجرا نبود

چون من هنوز از دوچرخه سواری میترسم ???

رکاب‌سفیددوچرخهرکابدوچرخه سواریمینانوشت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید