در چالش کتابخوانی بهمن ماه طاقچه، کتاب شب های روشن فئودور داستایفسکی که در گذشته آن را به صورت گذرا و بی تامل خوانده بودم را دوباره مطالعه کردم.
ابتدا در رابطه با ترجمه ی کتاب باید بگویم که ترجمه ی هانیه چوپانی روان است و ویراستاری تقریبا کاملی دارد و پیشنهاد میشود اگر قصد خواندن این کتاب را دارید، با ترجمه ی ایشان مطالعه فرمایید.
و اما خود داستان؛ متشکل از عناصری بسیار ساده و شخصیت هایی به تعداد انگشتان یک دست که البته تنها دو تن از آنها نقش های اصلی و مورد توجه ما میباشند. راوی و ناستنکا. قلم داستایفسکی آن قدر را عمق وجود شخصیت ها را میکاود و آن قدر زیبا و تاثیرگذار این مهم را به سرانجام می رساند که ارتباط داستان و نویسنده و خواننده کاملا حفظ شده و خواننده را غرق در کلمات ساده اما ژرف خود میکند. پیرنگ داستان و تحول شخصیت ها به طرز شگفت آوری منطقی و واقعی است و داستایفسکی دقیقا در میانه راه عجول بودن و کند بودن قرار گرفته و در بزنگاه ها و لحظه ای از داستان را نمیتوان یافت که خواننده را به کسالت یا کم شدن شور و هیجانش سوق دهد؛ حداقل برای من که آن را در دو روز به پایان رساندم چنین بود. از کنکاش در این داستان پیام های مختلفی به دست میآید. میتوان به راحتی با شخصیت راوی همزادپنداری کرد و بر اساس آن گوشه گیری و انزوا را برگزید اما پیام امید و لحظاتی که بر لکه های سیاه و تاریک بی پایان زندگی، جلوه ی عشقی قرمزرنگ را جاری میکند در داستان به چشم میخورد. همان لحظه ی شادی، همان لحظات نورانی که زندگی ما را از سختی و مشقت مفرط نجات میدهند و ما را از شیرینی خود لبریز میکنند؛ همان لحظاتی که سالک در سفر خود پس از گذشتن از بیابان ها و صحراها و چشیدن طعم تلخ برخورد خار مغیلان با اعضا و جوارح به طبیعتی بکر و کمیاب میرسد و تجلی زیبایی و خوشی را در آن میبیند؛ با آن که می داند در ادامه نیز مشقت ها و رنج ها انتظارش را میکشند و در پایان پایان آن هم سفر خود را به یک باره و شاید بدون اطلاع قبلی و ناخواسته به پایان میبرد اما کماکان با آن لحظات فرح و لذت ناامید و ناکام سفرش را پایان نمیبرد و از آن که صرفا اتفاق افتاده و مسیر طی شده است خوشحالند. همین لحظه مهم ترین عضو داستان شب های روشن است که مرا شیفته ی خود کرده است. این کتاب را بخوانید و از آن تا می توانید لذت ببرید که با کتابی کوتاه و ساده اما عمیق و تاثیرگذار طرف هستید. "خدای من! یک لحظه شادی، آیا برای تمام عمر یک انسان کافی نیست؟" "چرا حتی بهترین آدم ها به نظر میرسد که عقب میکشند و چیزی را به عنوان راز از دیگران مخفی میکنند؟ چرا هرچیزی که توی دلشان است را به زبان نمیآورند؟ چرا هرکسی سعی میکند خشنتر از آنچه که واقعا هست نشان بدهد؟ انگار اگر احساساتشان را زود نشان بدهند مثل این است که به آنها توهین شده است."