نویسنده دوزاری
نویسنده دوزاری
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

صبا چاره کن...

با من دیگر سخن مگو.
من پر شده ام از حرف، اندکی مرا تماشا کن، ساعت‌ها یا شاید سال‌ها، حتی ممکن است تا آخر داستان اینگونه پیش برود.
تو اصرار بر این من خسته جان مکن که هیچ میلی به ماندن ندارد. به قلبت بگو با این افکار دوباره بد عادت می‌شود، به قلبت بگو صلاح سِر درونت را خسروان دانند، به قلبت همین ها را بگو، جواب می‌دهد؛ همانگونه که من جواب گرفتم.
نمی‌بینی مگر؟! هیچ غم ندارم، به چیزی آویزان نیستم، در نظرم تعلقاتم دارد کم و کمتر می‌شود. دل بریدن از آنچه بودم سخت و عذاب آور است. هر چه دیگران به من می‌گویند سخت به جان می‌شیند.
حوصله که هیچ، حتی بیزار می‌شوم از شنیدن. می‌خوام با خدایم تنهایم بگذارند. هر چه بد رفتم خود حَد را اجرا کند و هر چه به نیک رفتم اَجر دهد. من حوصله آخرت را ندارم. همین جا نقطه‌ای برای پایان داستانم بگذارد و مرا به پای دادگاه بکشد. چه می‌شود؟ نهایتش بروم و بگویند مجرم محکوم به سوختن در آتش است تا ابد و این می‌شود همان رهایی که انتظارش را می‌کشیدم.
تمام شود این بازی بدون نتیجه.
هم ما راحت می‌شویم هم خدا برای سرگرمی جدیدش بهانه پیدا می‌کند.
خدایا شکرت

دندان بر جگر بگذار
او می‌آید...

در نظر من پایان بخواست انسان ها اتفاق می افتداز من نهان نمی‌ماندغم نشان از چه دارد نمیدانمرهایی ام آرزوستشب تنهایی من کس نبود و من به قصد جان بودم
صبا گر چاره داری، چاره کن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید