Ai Tokogava
Ai Tokogava
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

𝔒𝔫𝔠𝔢 𝔘𝔭𝔬𝔫 𝔞 𝔗𝔦𝔪𝔢/روزی روزگاری P1

صدای چکه های خون را روی زمین میشنیدم. با صدای ضعیفی گفت: متاسفم... نتونستم ازت به خوبی محافظت-...

با سرفه ی خون آلودی که کرد، حرفش قطع شد. اونجوری دیدنش برام یک عذاب بزرگ بود. به سمتش رفتم و کنارش زانو زدم. بدن نیمه جونش که روی زمین بود رو در آغوش گرفتم و دستم رو داخل موهای ابریشمی سفید رنگش فرو بردم. صورت رنگ پریدش خونی شده بود. اشک هام سرازیر شد. لب های خشکیدش رو باز کرد و با لبخند کمرنگی گفت: هنوزم وقتی گریه میکنی زشت میشی

گریه هام بیشتر شد و اشکام صورتشو خیس میکرد. لب زدم: اگه بمیری خودم میکشمت الویس

با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: دوستت دارم...

دستشو سمت صورتم بلند کرد اما قبل از اینکه دستش به صورتم برسه طاقتش تموم شد و منو برای همیشه تنها گذاشت. شدت اشکام بیشتر شده بود. محکم تر بغلش کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: دوباره مثل اون شوخیای مسخرت خودتو به مردگی زدی... تو نمردی... نباید بمیری

درخشش چمای سرخش کاملا از بین رفته بود. میدونستم دیگه پیشم نیست اما نمیتونستم قبولش کنم. بدن بی جونش رو به آرومی روی خام گذاشتم و شمشیر مادرم رو از روی زمین برداشتم. اگه من وجود نداشتم قطعا خاندان آفِريتا و خاندان وج-وود پایان بهتری داشتند.

متاسفم امپراتریس ریجینا، نتونستم سر قولم بمونم. اگه فقط من نبودم، پدرم، مادرم، برادرام، دوستام و کسی که دوستش داشتم نمیمردند. من یک شرورم.

به سمت جلو قدم برداشتم. همه جا خونی بود و پر بود از کلی جسد. این جنگ رو من راه انداختم. من باعث مرگ این همه آدم شدم.

ناگهان چیزی رو داخل شکمم احساس کردم... اون یک شمشیر بود! صدای آشنایی کنار گوشم زمزمه کرد: میدونی چیه آریان، خیلی خوشحالم که به زندگیت خاتمه دادم.

شمشیر رو از شکمم بیرون کشید و باعث شد روی زمین بیوفتم. چشمام تار میدید. به چهره اش نگاه کردم. موهای سیاه پر کلاغیش روی چشمای سرخ رنگش ریخته بود. چشمای درخشانش باعث شد لرزه ای به ستون فقراتم بیوفته. کنارم زاونو زد و کمی از موهام رو دور انگشتش پیچید و گفت: امیدوارم زندگی فلاکت بار بعدیت رو با بدبختی بگذرونی.

درسته... منم یکی از کسایی بودم که به قول خودش برای تاج و تخت و امپراطوری وال ماریا فدا کرده بود. نفس هام کم عمق تر میشد و همه جا سیاه تر تا اینکه همه چیز برای همیشه به تاریکی مطلق فرو رفت.



با خوندن آخرین جمله عصابم به هم ریخت و شروع کردم به غر زدن: یعنی چی هاا؟ چرا شخصیت های مورد علاقم باید بمیرن؟ چرا به آریان برچسب شرور دادن؟ چرا بخاطر اینکه اورلیوس اونو دوست داشت شاهزاده ی دیوانه خطاب میشد؟ چرا این نویسنده اینقد کرم میریزه؟ همه انرژیم برای خوندن قسمت بعدی به فنا رفت.

ناگهان زینب که دراز کشیده بود و گوشی به دست بود و ماینکرافت بازی میکرد با عصبانیت گفت: خفه شو

لپ تاپم رو بستم و از تختم پایین اومدم. تخت من طبقه ی بالا تخت اون بود. بهش نگاه کردم و غریدم: تو هرگز منو درک نمیکنی.

و به سمت در رفتم تا ببینم توی غذاخوری جیزی برای خوردن هست با نه.


داستانعاشقانهتناسخجادو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید