ویرگول
ورودثبت نام
محمد رضا حسین میخچی
محمد رضا حسین میخچی
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

فهم نظریه معروف به (مُثُل) افلاطون ...

او بر خلاف هراکلیت - معتقد نشد که اجتماعات و به طور کلی جهان هستی با دگرگون شدن الزاما " رو به - بهتری می رود . بلکه بر عکس یقین پیدا کرد که دگرگونی به طور کلی نشانهء تباهی و بیماری است و در جهان فقط چیزهایی دگرگونی می پذیرند که از کمال بی بهره باشند . اجتماعات هم به این دلیل همیشه دچار دگرگونی و بی ثباتی هستند که شیوهء اداره و حکومت آنها ناقص و معیوب است . اگر چنان نظامی برای ادارهء زندگی اجتماعی بنیاد کنیم که از هر گونه نقص و عیب برکنار باشد . تباهی در کار آن راه نخواهد یافت و از دگرگونی نیز مصون خواهیم بود . پس در نظر افلاطون چاره رهایی از دردهای اجتماعی - آن است که به ثبات مطلق برسیم و نظریهء (مُثُل) وسیله ای برای رسیدن به این مقصود است . نظر او در مورد هستی این بود که باید میان حقیقت هستی و ظاهر هستی باید تفاوت بگذاریم . حقیقت هستی در وراء چیزهایی است که به ادراک حسی ما در می آید و با آنها یکسره فرق دارد . زیرا چیزهایی که ما در این جهان می بینیم و می شنویم و لمس می کنیم متکثر و متغیرند و حال آنکه هستی حقیقی - یگانه و ثابت است . هستی حقیقی را فقط با چشم عقل می توان دید نه با چشم ظاهر - این هستی را نه می توان دید و نه لمس کرد - نه اینجا است و نه آنجا - نه در گذشته است و نه در حال . تنها با اندیشه و خرد می توان بر آن آگاه شد . ( مثل) در لفظ جمع مثال - برابر واژه ((ایده)) اروپایی است که گاه آن را در فارسی به اعیان ثابته و حقایق ازلی نیز برگردانده اند . مقصود افلاطون از مثال - نمونه عالی و ابدی چیزهایی است که در جهان مادی وجود دارند . این نمونه دارای چهار خاصیت است : کلیت -وحدت- کمال و ثبوت . مثلا در حالی که هر یک از افراد انسان مانند عمرو زید و بکر -جزئی از انسانیت است که نه عمر است و نه زید است و نه بکر . بلکه حقیقت و گوهر انسانیت را تشکیل می دهد . در حالی که انسان‌ها بی شمارند و خصایص و اخلاق گوناگون دارند . مثال انسان یکی است . در حالی که انسان ها ضعیف و گناهکارند - مثال انسان از همه عیبها وارسته و عین کمال است . و بالاخره در حالی که انسانها فانی هستند - مثال انسان ابدی و ثابت است . و این همه بدان سبب است که فقط مثال انسان - آفریده خداست ولی انسانهای عادی از بخشایش الهی بی بهره اند . به همین گونه جانوران و چیزهای دیگر در جهان خواه - اسب باشد و خواه زین و خواه شمشیر و از آن مهم تر مفاهیم معنوی چون زیبایی و راستی و عدل و دلیری و جز آن هر کدام برای خود مثالی دارند . مثال هر چیز چون حقیقت آن چیز است و حقیقت نیز چون (کلی) است - به حواس ما در نمی آید و حال آنکه افراد و انواع خود آن چیز که با حواس ما دریافتنی هستند - مجازی و گذرانند . ما می توانیم شمشیرهای متعدد موجود در جهان را ببینیم و لمس کنیم ولی مثال شمشیر - نادیدنی و نابسودنی است و فقط به یاری شهود و اشراق می توان آن را شناخت . مثال شمشیر - حقیقت شمشیر است و حال آنکه شمشیرهای موجود و متعدد در حکم ((رونوشت)) های مثال آن هستند . بدین ترتیب افلاطون همچون (پارمیند) ادراک حسی را به عنوان اساس معرفت یا شناخت کائنات بی اعتبار می دانست و این نظر تا زمان (جان لاک) فیلسوف انگلیسی (۱۷۰۴_۱۶۳۲) در بحث معرفت حاکم بر اذهان اروپاییان بود . نظر افلاطون دربارهء (مثل) - تاثیرات مهمی بر فلسفهء سیاسی او داشت است . اولا" او براساس این نظر اعلام می کرد که دولت‌ها نیز مانند پدیده های دیگر جهان مادی - ناقص و معیوب و ناپایدارند - ولی مثال و نمونهء کمال مطلوبی دارند که اگر چه فعلا" در جهان موجود نیست - لیکن با کوشش و تدبیر می توان آن را به وجود آورد . افلاطون این نمونهء کمال مطلوب را در کتاب جمهوریت خود وصف کرده و از دولت‌ها و جوامع سیاسی زمان خود در قیاس با آنها عیب گرفته و بدین سان هم از وضع سیاسی زمانهء خود انتقاد کرده و هم چارهء رفع عیبها و ناهنجاری ها را به دست داده است . ثانیا" نظریه ( مُثُل) محکی برای تمیز فیلسوفان از مردم عادی است و چون همانطور که خواهیم دید در (( نیک شهر)) یا مدینه فاضله ء او فیلسوفان باید حکومت کنند ( و به همین مناسبت شیوهء حکومت آن را گاه ((فرزانه سالاری)) نیز خوانده اند) داشتن چنین محکی برای سنجش عقاید سیاسی افلاطون اهمیت بسیار دارد . افلاطون کسی را فیلسوف می داند که مُثُل را بشناسد - یعنی بر حقایق ازلی کائنات آگاه باشد و حال آنکه مردم عادی فقط با امور جزئی و کاذب و گذران سر و کار دارند . در اصطلاح افلاطون آگاهی از مُثُل - معرفت و آگاهی از امور جزئی گمان یا عقیده نامیده می شود . پس آنچه نزد فیلسوف ارج دارد - معرفت است نه گمان- و افلاطون در جمهوریت - مکرر در مکرر می گوید که فیلسوف راستین را فقط از روی عشقی که به معرفت دارد می توان باز شناخت . از برکت شناخت مُثُل است که فیلسوف راستین توانایی انتقاد از وضع سیاسی موجود را می یابد و به آرمانی بلند دل می بندد . ثالثا" افلاطون چون ادراک حسی را مبنای معتبری برای معرفت نمی دانست - طبعا" تجربه عملی را در سیاست خوار می شمرد - یعنی بر آن بود که غیر عملی بودن یک آرمان سیاسی دلیل نادرستی آن نیست و این استدلال هر چند هوشیارانه می نماید به سراسر نظام فکری افلاطون و از جمله آراء سیاسی او - خصلت خیال پرستانه ای داده است .


افلاطون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید