قرون وسطی ، دوره سیطره و ایده های فلسفی آرمان گرا بود . با فروپاشی امپراتوری روم و یونان باستان ، اروپا وارد قرون وسطای مسیحیت شد . اما در قرون وسطی (قرن 5 تا 15 میلادی ) ، مردم از فلسفه یونان کاملا" جدا نشده بودند . بخش زیادی از فلسفه یونان توسط رهبران کلیسا، مانند آگوستین قدیس (st.Augustine) در قالب مباحث الهیات وارد این دوره جدید شد .
آگوستین قدیس ( 354-430 میلادی ) فکر نمی کرد که تناقضی بین اصول مسیحیت و فلسفه افلاطونی وجود داشته باشد ، بنابراین او نظریه های افلاطون را با نگاهی مسیحی تفسیر کرد . اگر ما به خدا اعتقاد داشته باشیم . خدا روح ما را (( نورانی خواهد کرد .)) یا ایده های ابدی مورد ادعای افلاطون در حقیقت ، پیروی از یک ذهن الهی است . شر در اصل وجود ندارد . (( نیت خوب ، کار خداست ؛ و نیت بد - دور شدن از کار خدا .))
بعد از آگوستین قدیس ، مردم به بحث درباره ء رابطه بین ایده ها و انسان ادامه دادند .
این مباحثه بیش از ۳۰۰ سال طول کشید و دو مکتب متضاد فلسفه مذهبی را در قرون وسطی شکل داد .
مکتب فکری اول ، واقع گرایی خداباورانه بود که توسط توماس آکویناس (Thomas Aguinas) ارائه شد . پیروان این مکتب اصرار داشتند که هر ایده ای در خودش یک واقعیت عینی دارد . این ماده معنوی است که قبل از هر چیزی به طور مستقل وجود داشته و ذات هر چیزی را تشکیل می دهد .
درست مانند ((علت غایی )) ارسطو ، آن ها فکر می کردند که خدا آن نیرویی است که همه چیزهای طبیعی را ساخته است .
مکتب فکری دوم ، نام گرایی (nomin alism) بود که فیلسوف و الهی دان فرانسوی راسلینوس (Roscelinus) آن را پایه گذاری کرد . آن ها واقعیت عینی ایده های ابدی را انکار می کردند و معتقد بودند که چیزهای انتزاعی بعد از چیزهای ملموس به وجود می آیند . در اصل ، تنها چیزهای مشخصی که توسط حواس ما قابل درک هستند ، واقعا" وجود دارند .
نام گرایی که در آن زمان ارتداد به حساب می آمد ، در حقیقت این ایده را منعکس می کرد که (( باورهای یک فرد از باورهای کلیسا بیشتر قابل اعتماد است )) ، ((کشورها از کلیسا قابل اعتمادتر هستند)) و ((افراد با گناه اولیه به دنیا نمی آیند . )) آن ها به نمایندگی از قدرت روبه رشد طبقه سلطنت طلب ها ، طبقه ملک داران و طبقه شهروندان ، با دین سالاری مبارزه کردند ، این مناظره (۳۰۰ ساله) زیر بنای محکمی را برای جنبش های رنسانس (ReFormation) در اروپا ایجاد کرد .
بسیاری از شما احتمالا" در مورد رنسانس یا دوره نوزایی که از قرن چهاردهم میلادی آغاز شد شنیده اید . حدود ۱۰۰۰ سال پس از یونان باستان ، انسان گرایی دوباره احیا شد . فلسفه و علم برای بار دوم از الهایات کلیسا جدا شد . ارتباط بین زندگی مذهبی و استدلال آزادتر شد .
هنر، معماری ، ادبیات ، موسیقی ، فلسفه و علم ، همه با سرعتی بی سابقه پیشرفت کردند .
برای مثال ، در سال ۱۵۴۳ ، کتاب نیکولاس کوپرنیکوس (Nicolauscopernicus) با عنوان در باره انقلاب کرات آسمانی - منتشر شد !
این کتاب در برابر این مفهوم غلط که (( زمین مرکز جهان است )) موضوع گرفت . از آن به بعد ، مردم شروع به درک ارزش انسان کردند . چندی بعد ، نظریه دینامیک گالیله ، مکانیک کلاسیک نیوتون و اصلاحات پروتستانی ، یکی پس از دیگری ظاهر شدند . در آن زمان ، سلطه کلیسای کاتولیک بر علم - به تدریج از بین رفته بود ! اما در حالی که بسیاری از مردم به خوش بینی عصر نوزایی تکیه کرده بودند ، روند دیگری ظاهر شد که مردم را از دنیا جدا می کرد . بسیاری از هنرمندان ، آثاری ساده و هماهنگ با واقعیات زندگی مادی خلق می کردند .
قرن هفدهم وارد دوره ای شده بود که اغلب ، آن را دوره (باروک) - ( Barogue period ) می نامند . مردم از ایده ((دم را غنیمت شمار)) - (carpediem) خوش شان می آمد و بر ((اجتناب ناپذیری مرگ)) (memento) تاکید داشتند .
با آغاز قرن هفدهم ، تقابل بین آرمان گرایی (idealism) و ماده گرایی (materialism) شدت گرفت .
در واقع ، شما می توانید نمونه های مبهمی از آن را در طول تاریخ فلسفه پیدا کنید . برای مثال ، مکانیک کلاسیک نیوتن باعث شد که افراد بسیاری فکر کنند که می توان این جهان را با دقتی ریاضی گونه محاسبه کرد . اما فیلسوف انگلیسی [توماس هابز] -(ThomasHobbes) بر این باور بود که همه پدیده ها در طبیعت ، از جمله روح - از ذرات کوچکی تشکیل می شوند . در دوران مدرن ، تضاد بین آرمان گرایی و ماده گرایی تبدیل به مباحثه ای بین عقل گرایی (rationalism) و تجربه گرایی (empiricism) شد . در ادامه خواهید دید که این بحث ، اوج درگیری دو مکتب فکری دوران باستان را به تصویر می کشد .
بعد از قرون وسطی ، تقابل تاریخی عقل گرایی و تجربه گرایی به اوج خود رسید .
پدر فلسفه مدرن ، فیلسوف فرانسوی ، رنه دکارت (ReneDescartes) ، در سال ۱۵۹۶ متولد شد . او بعد از مطالعات گسترده - به این نتیجه رسید که به هیچ یک از مکتب های فلسفی ، از قرون وسطی تا امروز نمی توان اعتماد کرد . بنابراین ، او کار خود را با ایجاد یک رویکرد فلسفی کاملا" جدید آغاز کرد . دکارت ایده ((شک عمومی )) را مطرح کرد . او فکر می کرد که ما نیاز داریم ابتدا در مورد هر چیزی شک کنیم و به احساسات خود اعتماد نکنیم . از این طریق می توانیم همه نظریه های منسوخ شده را از ذهن مان پاک کرده و در نهایت ، حقیقت را کشف کنیم .
احتمالا" با این جمله معروف او آشنا هستید : (( من فکر می کنم ، پس من هستم .)) (I think,therefore l am) این جمله در اصل به زبان فرانسوی است ؛ بعد از اینکه به زبان لاتین ترجمه شد ، ترجمه های غلطی از آن در کشورهای دیگر رواج پیدا کرد که موجب شد مردم آن را به درستی درک نکنند .
واژه (بنابراین) در این جمله به معنی علت نیست ، بلکه تنها وجود یک رابطه را نشان می دهد . (( هستم)) مفهومی مرتبط با ((بودن)) و به این معنی است که ((هستی من وجود دارد .)) پس معنی اصلی جمله دکارت این است ؛ (( من فکر می کنم و از طریق فکر کردن ثابت می کنم که من واقعا" وجود دارم . تنها چیزی که من نمی توانم در مورد آن تردید کنم خود عمل تردید است . من نمی توانم وجود خودم را انکار کنم . چون وقتی در وجود خود تردید می کنم ، در آن لحظه حضور دارم . به همین دلیل ، مفهوم یک موجود کامل ، فقط می تواند از طریق خودش به دست بیاید . پس ماده کامل وجود دارد .))
این طرز فکر معمول یک عقل گرا است . دکارت پیشگام عقل گرایی در اروپا است . او ، از طریق تردیدهای متعدد ، به یک فیلسوف دوگانه گرا (dualist) تبدیل شد . او ذهن و جسم را جدا در نظر می گرفت . بعد از دکارت ، اسپینوزا و لایبنیتس به کار در چهار چوب عقل گرایی ادامه دادند . عقل گرایان باور داشتند که عقل - منبع دانش است ، اما آنها این اعتقاد را نیز داشتند که مردم قبل از آنکه چیزی را تجربه کنند ، از قبل - ایده های ذاتی خودشان را دارند . هر چه این ایده ها روشن تر باشد ، سازگاری بیشتری با چیزهای دنیای بیرون ( entity) پیدا می کند .
در مقایسه با عقل گرایی ، بسیاری از فیلسوفان بریتانیایی نیمه اول قرن هجدهم ، مثل جان لاک و دیوید هیوم و جورج برکلی ، دیدگاهی داشتند که از تجربه گرایی پیروی می کرد . آن ها قبول داشتند که عقل وجود دارد ، اما معتقد بودند که تجربه های حسی ، تنها منبع دانش است . چیزهایی مثل (( انعکاس ذهن و روح و ایده ها )) تنها مفاهیمی انتزاعی هستند که از چیزهای طبیعی به دست می آیند .
تجربه گرایان اعتقاد داشتند که تمام دانش ما از تجربه های حسی مان به دست می آید و از طریق آن تایید می شود .
در میانه قرن هجدهم ، فرانسه به مرکز عصر روشنگری (Enlightenment) تبدیل شد . مونتسکیو ، ولتر و روسو و دیگر بزرگان - یکی پس از دیگری ظاهر شدند . بی تردید ، روشنگری یک جنبش بزرگ آزادی ایده ها بود . از یک طرف مردن به شدت از خودکامگی فئودالی و نادانی عقیده ای و دادن امتیازهای ویژه به برخی افراد انتقاد می کردند . از طرف دیگر آن ها طرفدار اصول آزادی ، برابری و عشق جهانی و-دموکراسی نیز بودند . این جنبش موجب شد که مردم از طریق عقلشان ، خود را از محدودیت ها خلاص کنند . این به آن ها کمک کرد تا سرکوبگری دوران باستان را درهم بشکنند و به طور کامل خود را از دنیای باستان جدا کنند . این جنبش به مردم کمک کرد تا به خود آگاهی برسند ، تاریکی جهل را از زندگی خود بیرون کرد ه و تمام قاره اروپا را با نور عقل چراغانی کنند . در این نقطه- تقابل طولانی بین عقل گرایی و تجربه گرایی به اوج خود رسید : این تقابل از تضاد بین پارمنیدس و هراکلیتوس آغاز شد ؛ افلاطون بر این باور بود که روح ، عقلانی است . انسان با مجموعه ای از ( ایده ها ) - ideas از عالم مثل یا ایده ها پای به این دنیا می گذارد . ارسطو فکر می کرد که هر چه در ذهن وجود دارد ابتدا از طریق احساسات دریافت می شود ؛ مدتی بعد - مکتب ها و فرهنگ های ملی مختلفی با تکرار دیدگاه های افلاطون افلاطون یا ارسطو با یکدیگر به مجادله پرداختند .
این شامل تقابل بین مکتب های فلسفی مذهبی در قرون وسطی و بحث بین مکتب های فلسفی مختلف در دوره باروک می شد . در طول تاریخ ، صدها فیلسوف بودند که یکی از دو رویکرد عقل گرا یا تجربه گرا را انتخاب می کردند . این مجادله شدید ، نه تنها به اوج خود رسیده بود ، بلکه به بن بست رسیده بود - تا این که فیلسوفی دوران ساز پا به عرصه ظهور گذاشت . امانوئل کانت به درگیری طولانی بین عقل گرایی و تجربه گرایی پایان داد . در سال ۱۷۲۴ ، امانوئل کانت در شهر کونیگ برگ ، واقع در منطقه پروسیا که در آن زمان متعلق به آلمان بود ، چشم به جهان گشود . او به عنوان تنها فیلسوفی که در دانشگاه تدریس کرده بود ، درک درستی از تمام تاریخ فلسفه داشت .
سوء الی که توجه عقل گرایان و تجربه گرایان را به خود جلب کرد ، این بود که ما در مورد دنیا چه می دانیم ؟ دانش چیست ! عقل گرایان این موضوع را مطرح کردند که جهان هستی از طریق عقل درک می شود ؛ تجربهگرایان ادعا کردند که ما دنیا را بر اساس چیزهایی که از طریق حواس خود دریافت می کنیم درک خواهیم کرد . عقل گرایان تاء کید خیلی زیادی بر نقش عقل داشتند و تجربه گرایان نیز بیش از حد به تجربه های حسی اهمیت می دادند .
از نظر کانت ، هم ((حواس)) و هم ((عقل)) ابزارهای ما برای درک دنیا هستند .
کانت مدعی شد که دانش ما از دنیا به وسیله حواس مان به دست می آید ، اما برخی عوامل مرتبط با عقل نیز تعیین می کنند که چطور دنیا را درک کنیم . به بیانی دیگر ، انگار ما با یک عینک به این دنیا نگاه می کنیم . شیشه های این عینک ، دو نوع ابزار درک ما هستند . یعنی زمان و مکان . این دو متعالی هستند ؛ یعنی قبل از هر تجربه ای حضور داشته اند . ما نمی توانیم دنیا را آن طور که هست درک کنیم . بلکه تنها می توانیم آن را از زاویه چشمان مان ببینیم . بین (( ماهیت واقعی چیزها )) و در آن گونه که آن ها به نظر ما می رسند )) تفاوت وجود دارد . دانش مادی ما از حواس مان می آید و متناسب با ویژگی های عقل ما منطبق می شود . اما گاهی اوقات ، هیچ ماده قابل حسی برای پردازش یا هیچ تجربه ای برای استفاده وجود ندارد . در این مواقع ، عقل کاری نمی تواند انجام دهد . برای مثال ، این سوال را در نظر بگیرید که جهان محدود است یا نامحدود ؟ برای ما غیر ممکن است که جوابی قانع کننده برای آن پیدا کنیم . در فضای تهی ، نه عقل می تواند به ما کمک کند و نه تجربه . ما فقط نیاز داریم که (( فرضیه هایی عملی)) مطرح کنیم و آن ها را باور کنیم .
به همی صورت ، کانت فکر می کرد که هرکسی می تواند درست و غلط را از هم تشخیص دهد . در همه ما یک عقل ذاتی متعالی وجود دارد . این نیز یک فرضیه است . از طریق این عقل ذاتی ، ما می توانیم )(( قانون اخلاقی )) جهانی را درک کنیم . درست مانند قانون های فیزیک ، این قانون اخلاقی نیز کاملا" معتبر است . با توجه به این ، این قانون اخلاقی می تواند به ما در ارزیابی انگیزه های کارهای مان کمک کند ، چیزی که کانت آن را (( امر مطلق )) (categoricalimperative) جهانی می نامد . ما تنها زمانی می توانیم واقعا" آزاد باشیم که از (( عقل عملی )) خود پیروی کنیم . تصمیم های اخلاقی بگیریم ، بر اساس وجدان مان رفتار کنیم و کارهای پاک و درست انجام دهیم .
مفهوم((آزادی)) در این جا ممکن است با چیزی که بسیاری از ما امروزه درک می کنیم متفاوت باشد .
پاراگرافی که اغلب از کانت نقل می شود ، در بخش پایانی کتاب نقد عقل عملی ( critigueoFpracticalReason) او قرار دارد [[ دو چیز ، هر چه بیشتر و عمیق تر به آن ها می اندیشیم ، ذهن مرا با شگفتی و هیبتی فزاینده تر مشغول می کنند آسمان پر ستاره بر فراز من و قانون اخلاقی در درون من .]]
کانت موفق شد که راه رهایی فلسفه از بن بستی را نشان دهد که به دلیل درگیری عقل گرایی و تجربه گرایی به آن دچار شده بود . این دوره از تاریخ فلسفه به پایان رسیده بود و دوره جدیدی در حال ظهور بود .
دوره جدید تاریخ فلسفه با باورهای دوره رمانتیک آغاز شد .
در پایان قرن هجدهم ، رویکرد عمومی و نهایی اروپا به زندگی آغاز شد . این رمانتیسیسم بود که شعر و فلسفه و هنر و علم را در برگرفت . در ابتدا هدف آن این بود که با عقل محوری عصر روشنگری مقابله کند . اما در واقعیت ، نظریه های کانت همچنان تاثیر خود را حفظ کرده بود .
بسیاری از بزرگان این دوره ، خود را جانشین کانت در نظر می گرفتند . کانت قبول کرده بود که دانش ما در مورد (شیء فی نفسه ) ( the thing in itself ) بسیار محدود است . او همچنین ، بر نقش مهم نفس ( ego ) در کسب دانش تاکید داشت . در بحث زیبایی شناسی ، او مدعی شدکه وقتی ما تحت تاثیر یک اثر هنری قرار می گیریم ، به تجربه (( شی ء فی نفسه )) نزدیک تر می شویم . بنابراین ، بر همین اساس ، رمانتیسیست ها ایده (پرستش نفس) را مطرح کردند و چیزهایی مثل ( احساس ) ، ( تخیل ) ، (تجربه) و ( اشتیاق) را سر لوحه کارهای خود قرار دادند .
رومانتیک ها باور داشتند که فقط هنر می تواند ما را به تجربه ای (( غیر قابل بیان )) نزدیک تر کند . بسیاری از هنرمندان با استعداد ، مانند موسیقی دان آلمانی - بتهوون و شاعران انگلیسی - بایرون و شرلی ، در دوره رومانتیک ظهور پیدا کردند . فیلسوف برجسته این دوره ، شلینگ (schelling) اهل آلمان بود - او باور داشت که تمام طبیعت ، شامل روح و دنیای فیزیکی ، یک (( چیز مطلق )) ( A bsolute ) یا روح جهان ( world spirit ) است .
پس ما می توانیم روح جهان را هم در طبیعت و هم در ذهن ببینیم . این مفهوم (مطلق) توسط فیلسوف بزرگ دیگری به نام هگل (Hegel) بیشتر گسترش پیدا کرد .
هگل میراث دار دوره رمانتیسم است . او تقریبا همه ایده های این دوره را یکپارچه کرده و توسعه داد . اما (روح مطلق ) (( absolute spirit )) مورد نظر او با دیگر فیلسوفان رمانتیک تفاوت دارد . این روح را می توان یک نوع روح جهانی دانست که به طور عینی و مستقل به عنوان موجودیت نخست وجود دارد . این روح -همچنین ، ترکیب ایده های نسل بشر است ؛ زیرا تنها انسانها دارای (( روح )) ( spirit ) هستند .
روح مطلق ، هگل - علت غایی و طبیعت ذاتی چیزها در این دنیا و وحدت همه روح های ذهنی و عینی است . همه چیزهای مادی و معنوی از این روح ایجاد شده و سرانجام به آن بر می گردند . چطور چنین چیزی ممکن است !
نویسنده در کتاب خود بیان می کند که همه فیلسوفان پیش از هگل تلاش کردند تا معیاری ابدی برای دانش تعیین کنند . اما هگل فکر نمی کرد چنین چیزی ممکن باشد . او باور داشت که اساس دانش انسان از نسلی به نسلی دیگر متفاوت است و هیچ (( دلیل بی زمانی )) وجود ندارد .
تنها نقطه ثابتی که می توانیم به آن تکیه کنیم تاریخ است . تاریخ مانند یک رود جاری است . سه مرحله از دانش وجود دارد ، (( برنهاد یا تز )) ( synthesis ) برای مثال ، عقل گرایی دکارت یک تز بود ، در حالی که تجربه گرایی دیوید هیوم یک آنتی تز ، یعنی ایده مخالف بود . نظریه ترکیبی کانت نیز - سنتزی بود که تناقض بین این دو مکتب فکری را رفع کرد .
سنتز کانت ف خودش تبدیل به یک تز جدید شد . دانش از طریق این پیشرفت پیوسته ، به تدریج به جلو حرکت می کند . به همین صورت ، وجود روح مطلق نیز بخشی از تکامل درونی است . روح مطلق ، پویا و فعال است . روح مطلق چیست ! هگل معتقد بود که روح مطلق ، علت اصلی و طبیعت ذاتی هر چیز است ؛ یک واقعیت ابدی است که پیش از طبیعت و جامعه انسانی وجود داشته است . به طور خلاصه ، روح مطلق - خالق همه چیز های موجود در دنیاست . همه چیزهای مادی و معنوی از طریق آن ایجاد شده و سرانجام به آن باز می گردند . به بیانی دقیق تر - این یک مرحله منطقی است که در آغاز به شکل یک مفهوم است . سپس ، به طبیعت تبدیل می شود ، روح انسان را تولید می کند و وارد مرحله طبیعی می شود . در مرحله بعد ، محدودیت های طبیعت را نفی می کند ، به صورت اصلی خود بر می گردد و به مرحله معنوی یا روحانی وارد می شود . در نهایت ، خودش را تشخیص می دهد و به وحدتی مطلق بین افکار و وجود دست پیدا می کند . از قرن نوزدهم تا امروز ، شاهد گسترش رویکرد طبیعت گرایی هستیم - براساس ضرورت وجود ایده های متضاد برای تکامل دانش یا به اصطلاح دیالکتیک ( dialectics ) هگل بود که دیگر فیلسوف نام دار آلمانی ، کارل مارکس (karlmarx) نظام فلسفی خود را بنا کرد . البته ، او از مفهوم آرمانی (( روح مطلق )) هگل استفاده کرد و آن را به یک نظریه (( ماده گرای تاریخی )) تبدیل کرد .
مارکس می گفت : (( تا کنون فیلسوفان فقط دنیا را به روش های متنوعی تفسیر کرده اند ؛ نکته این است که آن را تغییر دهیم .)) این نقل قول ، یک چرخش قابل توجه دیگر در تاریخ فلسفه را نشان می دهد . مارکس فقط یک فیلسوف نبود ، بلکه یک تاریخ دان - جامعه شناس - اقتصاددان و فعال اجتماعی نیز بود . از نظر سیاست عملی ، هیچ فیلسوفی بیشتر از او تاثیر گذار نبود .
مارکس معتقد بود که اساس این دنیا بر ماده استوار است . تغییراتی که بر روی این ماده که همان شالوده اقتصادی جامعه است اتفاق می افتد ، نیروی محرک تاریخ است .
این تغییرات ، تعیین کننده تفکرات اجتماعی - دستگاه سیاسی ، مذهب ، اخلاقیات ، هنر و فلسفه و علوم است . این ها چیزهایی هستند که مارکس روبنای جامعه می نامد .
به همین ترتیب ، میزان نیروهای تولیدی یک جامعه ، روابط تولید آن جامعه را مشخص می کند ؛ یعنی چیزهایی مانند تقسیم کار و توزیع سرمایه . پس وضعیت سیاسی و ایدئولوژی یک جامعه با نوع تولید آن تعیین می شود . به همین دلیل است که استانداردهای عقیدتی و اخلاقی مدرن با استانداردهای دوران باستان تفاوت دارد .
هنجارهای جامعه برای تشخیص خوب از بد ، اساسا - توسط طبقه حاکم آن جامعه انتخاب می شود ، زیرا (( تاریخ تمام جوامع پیشین ، تاریخ درگیری طبقه هاست . بنابراین ، سیر تکاملی تاریخ عمدتا به کسانی بستگی دارد که ابزارهای تولید را در اختیار دارند . در یک جامعه سرمایه داری که در آن ، مالکیت خصوصی وجود دارد - ابزار تولید به سرمایه داران تعلق دارد . متاسفانه سرمایه داران ارزش افزوده ای را که طبقه کارگر ایجاد می کند را استثمار می کنند . به منظور بالا بردن سود ، رفتار غیر منطقی سرمایه دار - به طور مداوم به افزایش ابزارهای تولید ، گسترش تولید و کاهش دستمزد ها منجر می شود . در نتیجه - سرمایه در دستان افراد خیلی کمی باقی می ماند . پول دارها پول دار تر و فقیرها فقیر تر می شوند .
سپس این چرخه متوقف می شود . این چرخه معیوب سرانجام به انقلابی اجتماعی منتهی خواهد شد . درست مانند مارکس ، از قرن نوزدهم تا امروز - رویکرد طبیعت گرایی در نهایت گسترش پیدا کرد .
بسیاری از دانشمندان به جز پدیده های طبیعی ، به هیچ فرضیه منطقی یا معنوی اعتقاد نداشته اند . برای مثال داروین در کتاب خود با عنوان پیرامون منشا گونه ها (on the origin of species) - نظریه (( بقای سازگارترین در انتخاب طبیعی )) را مطرح کرد . او تاکید کرد که همه چیز های زنده موجود ، از قوانین تکامل پیروی می کنند . آن ها از گونه های بدوی تر و قدیمی تر- تکامل یافته اند و تکامل آن ها نتیجه انتخاب طبیعی بوده است .
بعد از هگل ، نیچه و کی یر کگارد (kierkegaard) - رویکرد دیگری از فلسفه هستی گرا ( یا مبتنی بر اصالت وجود ) در قرن بیستم گسترش پیدا کرد . فیلسوف برجسته این دوره ژان پل - سارتر (Jean - puul sartre ) فرانسوی بود . در حالی که نیچه و سارتر موضع یک فیلسوف هستی گرا را گرفتند و ادعا کردند که (( هستی مقدم بر ذات است .)) و انسان ها نمی توانند از پذیرفتن مسئولیت هایشان سر باز بزنند . در زندگی باید معنا وجود داشته باشد ، اما خودمان باید این معنا را ایجاد کنیم . معنای هستی این است که زندگی خودمان را بسازیم .
گزیده ای از تفکرات فلاسفه : باروک / توماس هابز / رنه دکارت / اسپینوزا / لایبنیتس/ جان لاک / دیوید هیوم / جرج برکلی / مونتسکیو / ولتر / رسو / امانوئل کانت / شلینگ / هگل /نیچه / کی یر کگارد / ژان پل سارتر / داروین / کارل مارکس .