من دختر دوازده ساله ام داشتم درس میخوندم که دیدم یه نفر در خونه رو زد تو خونه تنها بودم ترس کل بدنم رو گرفت چون مامانم امروز تا صبح تو مطب کار داره بابامم که زمانی که ۶ سالم بود مارو ترک کرد پرسیدم کیه کسی جواب نداد یه بار دیگه پرسیدم بازم کسی جواب نداد چاقو برداشتم درو اروم باز کردم یه مرد پشت در بود گفتم : چیکار داری؟ گفت:ببخشید خونه رو اشتباه اومدم همون موقع با چاقو زدم تو سرش فکر کرده من گول میخ. رم اگه خونه ی خودش بود خب کلید داشته خوش بختانه اینورا دوربین نداره جنازه رو کشون کشون بردم تو خونه کی میخواد بفهمه یه عوضی معتاد گم شده یا مرده صد درصد هیچ کس رو نداشته
دلم براش سوخت فکر کن الان که مردی هیچ کس برات گریه نکنه یا عزا نگیره
بردمش بالا پشته بوم و پرتش کردم پایین و از اون خونه رفتم بیرون ممکنه مامانم رفته باشه خونه. بیچاره اینقدر حالش بد بود که نفهمید خونه ی خودشه خندیدمو رفتم به سمت خونه. اما توراه خونه با همون چاقو رفتم سمته خونه بغلی در زدم گفتم:ببخشید خونه رو اشتباه گرفتم و چاقو رو زدم تو چشمش میخواستم ایندفعه با درد بمیره.