سلام، امروز ساعت پنج و خورده ای عصر از اهواز برگشتم خونمون ( یه شهر دیگه خوزستان) تا حدود ساعت ۶/۲۵ بعد از حدود ۴۰ دقیقه منتظر موندن ، تعداد نفرات تاکسی به ۴ نفر رسید و بلاخره راه افتادیم . دومین باری هست که خودم به تنهایی از اهواز میام خونمون ، ترم یکی هستم.
امروز آخرین کلاس ترم یکمو رفتم ، ...داستان ورودم به دانشگاه که سر دراز دارد و خارج از حد حوصله من برای تکرار دوباره اش در ذهنم هست ...بگذرمارد و خارج از حد حوصله من برای تکرار دوباره اش در ذهنم هست ...بگذرم
بریم سراغ حال الان من ، خب خیلی خوشحالم که با آدمای جدیدی آشنا شدم و این به من کمک کرده که خودم رو بهتر بشناسم فهمیدم که آدم میانگرایی ام ، با خیلیا دوست هستم ولی دوست کلوز و صمیمی ندارم ...بیخیال خب چکار کنم که دوست صمیمی ندارم ، به قول هم اتاقیم دوست صمیمی به چه درد میخوره ، نمیدونم ولی راستش منم به دوست صمیمی داشتن علاقه ای ندارم ...و خب تنها هستم ، در حال مستقخدارو شکر ، ...رل و مل هم نه ...ندارم ، زوده خب ، بیست و یک سالم در حال کامل شدنه، همین دو ماه پیش تولدم بود. خودمم احساس میکنم که ثبات هیجانی و احساسی زیادی ندارم ، راستش تو همین مدت حدود چهار ماه ترم یکم , عاشق شدم اونم عاشق سه نفر...یعنی اونا هم از من خوششون اومده؟ یه احساس مبهمی بهم میگه نه اونا دارن عادی رفتار میکنن ...نمیدونم گاهی میگم کاشکی یه میکسچر از این ها باشن همشون باشن ، ترجیح دادم مثل دوست عادی صمیمی باشم براشون ، یکیشون مهربونم و اوکیه ، یکیشون خیلی کم محل میذاره و احساس میکنم ازم بابت مسئله ای ناراحته ، یکی دیگه هم خنثی و در حال انکار کردن من..
