" آزادگان در کشتی نجات"

این روزها به خانواده شهدای عزیز جنگ تحمیلی که فکر میکنم،قلبم مچاله می شود.
بی طاقت میشوم.
شاید خودم را تصور کنم که اگر در این بُرهه سخت و نفس گیر قرار میگرفتم میتوانستم چنین با ابهت و مقتدرانه قد راست کنم.
یقین داریم همهی کسانی که توسط دشمن مزدور،خونخوار و مظلوم کُش به شهادت رسیدند،قلهی سعادت را فتح کردند.
ولی برای بازماندگان دوری چه غم دردناکی است.
با بعضی هایشان که صحبت میکنیم در کمال افتخار از عقیدهی شهادت و مداومت بر دعای شهادت تاکید میکنند.
چه دروازه های نورانی که برای عده ای گشوده میشود تا مزد اخلاص،صداقت هایشان را در این دنیا دریافت کنند.
ما از خاک آمده ایم و به خاک بر میگردیم.
ولی تفاوت از زمین تا آسمان است که با پرچم سه رنگ کشورت تشییع شوی و به شهادت برسی یا در زمانی معلوم و مقرر،کاسه عمرت لبریز شود و دار فانی را وداع بگویی.
زندگی شهدا پر از حرف هایی است که گفته نشده و ناگفته باقی میماند.
ولی چه خوش اقبال هستیم اگر سخنان خانواده هایشان را بشنویم.
سنگ صبورشان باشیم.
رسم قدیمی و زیبایی است که در بعضی محله ها هنوز هم انجام میشود که در شب های محرم چند نفری یا حتی دسته ی عزاداری بنا به احترام به مقام شهدا و خانواده گرانقدرشان، به دیدار خانواده شهدا عرض ادبی می کنند.
پدر و مادری که عکس فرزند شهیدشان را قاب کرده و به دست دارند.
بعضی هایشان پیر و فرتوت شده اند.
و بعضی ها روانه دیار باقی گشته اند.
و دیدار بهانه خوبی است برای شنیدن حرف ها و نقل قول هایی که دارند .
گاه جلوی درب خانه شان یا بر سر مزار عزیزشان.
در این چند روز قطعه 42 بهشت زهرا(س) چه غوغایی به پا شده.
سخت ترین صحنه ها و دردناک ترین فقدان ها را اینجا می بینی!
کلام کم میآورم .
باید این جا اشک شوی.
بغض هایت را روانه کنی تا از غم متلاشی نشوی.
چه عزیزانی!
عکس هایشان را بنر کرده اند.
قاب زده اند.
بعضی مردم داستان ها را می دانند.
خیره به بنر بودم که صدایی گفت می دانی چه نسبتی دارند؟
با بغضی از غم گفتم ، میدانم عزیز بودهاند.
و او شروع کرد: مادر و فرزند در بغل هم بودند که ...
دو دختر دیگرش هم در سن کم شهید شدند.
و اما پدر خانواده در بستر است و 4 نفر اعضای خانواده اش به شهادت رسیدند.
مادر و فرزند را نتوانستند از هم جدا کنند.
با هم در خاک آرمیده اند.
و هر دو مثل ابر بهار زار میزنیم.
گوشه و کنار این قطعه پر است از روایت های مختلف و آدم های غیر نظامی که پر پر شدند.
از زندگی شان آواری به جا مانده.
پدربزرگی که ساعت ها به عکس نوه جوان و تنومندش زل زده و خیره شده!
بازماندگان در شوک و حیرت اند.
عزیزی که خواهر دوقلویش را از دست داده و از امید به زندگی اش می گوید.
"امید به زندگی خواهرم هزار بود"
قرار بود بعد از محرم و صفر دخترش را روانه خانه بخت کند.
و هزاران داستان ناتمامی که هر کدام رنج فراوانی را تحمل می کنند.
و این قطعه آرامگاهی شده برای بیدار شدن!
نا امیدی به سراغ ما اگر آید ما ناامید نمی مانیم.
خون پاک هر کدام آگاهی بخش است.
در خاموشی هم برایمان درس ها دارند.
که آن ها حیات می بخشند!
لیلا حاجی