قصه محمد و بره عصبانی
روزی بود روزی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود روزی بره محمد هر روز شاخ میزد به در خانهشان و عصبانی برزحهای دیگر میکرد مادر محمد تصمیم میگیرد بردهاش را بفروشد. محمد بره اش را به بازار برد، و بفروشد، یهویی به فکر فرو رفت توی این فکر بود، که قیمت برعش چند میشود.
یهویی از فکر بیرون آمد نگاه این طرف اون طرف برش نیست ناراحت میشود. و به خونه میرود مادرش نگاهی به او میکند میگوید پسرم چه شده پسر نگاهی به مادرش میکند و میگوید: مادر بره را دزدیدهاند مادر عصبانی میشود میگوید: پسر پس حواست کو پسر از مادرش معذرتهایی میکند و در بازار میرود تا برهاش را پیدا کند.
پسر با ناراهتی دوباره به پیش مادرش میرود و میگوید مادر برهام پیدا نشد، مادر میگوید پسرم پس بورو یک بره دیگر را بردار و به بازار ببر و آن را بفروش.
پسر میرود تا یک بره دیگر را بردارد و اون بره را که در بازار گم کرده بود را دید.
پسر با خوشحالی به پیش مادرش رفت و گفت مادر بره هم پیدا شد .مادر گفت:
پسرم کجا بود. پسر با هیجانی میگوید مادر داشتم میرفتم تا آن بره را بردارم و وایسیده بود پس پسر و مادرش میفهمند خانه خودشان را دوست دارد.
پس محمد رفت و در بازار یک کار و کاسبی پیدا کند