#پارت_سوم
امید
پسر قشنگم میدونی چقدر دوستت دارم؟ اندازه یه دنیا
تو همه چیزمی و تنها دلیل زندگیمی
نگاهش کردم و خندیدم و گفتم: مامان این حرف ها چیه یهو میزنی؟
مامان ادامه داد:
فقط دارم واقیعت رو میگم تو تنها چیزی هستی که بخاطرش دارم این زندگی رو تحمل میکنم و خیلی خیلی دوست دارم
نگاهش کردم و چشمان عسلی زیبایش که عشق محبت ازش میبارید و پوست سفید و صافش و لبخند شیرینش را از نظر گذراندم.
واقعا مادر من زیبا ترین زن دنیا بود
بدون اینکه حرفی بزنم سرم را روی شانه اش گذاشتم و عطر تنش را نفس کشیدم.
مادرم بوی ارامش میداد
همونطور که سرم روی شانه مادرم بود سعی میکردم زیاد بهش فشار نیاورم چون میدونستم دیشب دوباره از بابا کتک خورده و احتمالا همه جاش کبوده
مامانم با وجود این همه دردی که میکشید هیچی نمی گفت
مرحله داد زدن و گریه کردن و دعوا کردن یعنی هنوز چیزی برای درست کردن یا تخلیه کردن هست؛ اونجا که ساکت میشی دیگه هیچی نیست
هیچی. یه وضع خنثی مطلق تو پوچ ترین حالت ممکن که مادر من سال ها اونجا زندگی میکرد
مامان دستام رو ول کرد و اروم سرم رو ناز کرد و گفت: مریم خانم میشه چیزی که توی اتاقمه رو برام بیارین و یک چشمک کوچک زد
مریم خانم هم انگار که منظور مادرم رو گرفته بود چشمی گفت و رفت و چند لحظه بعد با یک جعبه برگشت
و اون رو داد به مامانم.
سرم رو از روی شانه مادرم برداشتم و به چیزی که حالا توی دستش بود خیره شدم
مامانم گفت: پسرم این مال توعه
جعبه رو از دستش گرفتم و باز کردم
یک لباس بافتنی قرمز
از توی جعبه بیرون اوردمش و کمی نگاهش کردم و بعد رو به مامانم گفتم: خیلی خوشگله مامان واقعا دوسش دارم
مادرم یکی از همان لبخند های شیرینش را تحویلم داد و گفت:
زمستان نزدیکه تو هم سرمایی هستی
بهتره لباس های گرم بپوشی که خدایی نکرده سرما نخوری
بغلش کردم و گفتم:*ممنون مامان، خیلی دوست دارم*