پارسا دی‌سی‌وی
پارسا دی‌سی‌وی
خواندن ۴ دقیقه·۱۹ روز پیش

اگه خیلی اوضاع خراب شد به ساختمون مرکزی برو


هیچوقت نفهمیدم چرا با دیدن خوشحالی آدم‌ها ناراحت می‌شم. البته نمی‌خوام موضوع رو پیچیده کنم؛ واقعیت اینه که خیلی از کارامو خودمم نمی‌فهمم چرا انجام میدم
یه گیتار گوشه‌ی اتاقم هست که هیچوقت یاد نگرفتم بزنمش.یه جفت کفش کوهنوردی که هیچوقت پام نکردم. حتی یه ست نقاشی که توی کمد خاک می‌خوره. انگار خودم نیستم؛ شاید فقط می‌خرم که یادم بره. ولی چی رو؟

همین‌طور که مغزم داشت حرف می‌زد، صبحم رو شروع کردم. حافظه‌ام ضعیفه؛ از اون مدل هایی که وسط صحبت‌های مهم یهو می‌پرسه: «داشتم چی می‌گفتم؟»ولی همیشه با خودم می‌گم اگه مهم باشه یادت میاد. خب، بذار ببینم... داشتم چی می‌گفتم؟

اها.
رفتم سمت دستشویی تا صورتمو بشورم،چشمم به یه کاغذ چسبیده به آینه افتاد:

اسمت پارساست.
۲۵ سالته.
داخل این شهر تنها زندگی می‌کنی.
شغلت توی شهرداریه، بخش مالیات.
جواب زنگ دوستاتو بده.
اگه خیلی اوضاع خراب شد به ساختمون مرکزی برو.

خشکم زد. کاغذو برداشتم و چندبار خوندم. اینو کی گذاشته اینجا؟ خودم؟ ولی چرا؟ مگه ممکنه آدم اسم خودشو یادش بره؟ کاغذو مچاله کردم و انداختم تو سطل آشغال. با خودم گفتم: شاید یه شوخی بوده.
زنگ در که خورد، سجاد پشت در بود. با ذوق پرید تو و گفت:
ـ بالاخره جواب گرفتی!
ـ جواب چی؟
ـ همون لیبلی که آهنگتو براشون فرستادی. دعوتت کردن استودیو!
حس کردم یخ کردم. آهنگ؟ من آهنگ خوندم؟ توی ذهنم دنبال نشونه‌ای می‌گشتم، ولی چیزی پیدا نکردم. لبخند زدم که نگرانی‌شو کم کنم:
وای... جدی؟ باورم نمیشه!
سجاد دقیق نگاهم کرد:
نگو که یادت رفته!
دروغی سر هم کردم:
می‌دونی، جدیداً فکرم خیلی درگیر شده
سجاد با نگرانی نگاهم کرد:
تو از بچگی عاشق این کار بودی. یادت نمیاد چقدر برای این لحظه زحمت کشیدی؟
لبخند تلخی زدم. سجاد رفت سمت آینه و کاغذ مچاله رو از سطل برداشت. چند لحظه بهش خیره شد و بعد گفت:
پارسا، باید بری ساختمون مرکزی. اوضاع بدتر از چیزیه که فکر می‌کنی.
یه کارت از جیبش درآورد و بهم داد. روی کارت نوشته شده بود: آدرس ساختمون مرکزی.

ساختمون مرکزی بزرگ‌تر از چیزی بود که تصور می‌کردم. یه سازه‌ی مدرن با دیوارهایی از شیشه و فولاد که زیر نور خورشید می‌درخشید. نگهبانی جلوی در بود که تا چشمش بهم خورد اسممو با لحن گرم و صمیمی ای صدا زد و همین صمیمیت شک برانگیز بود چون کاملا غریبه بود و من نمیشناختمش، لبخند زد و گفت:
آهنگت معرکه بود پسر! کل شهر درباره‌اش حرف می‌زنن.
گفتم:
ببخشید، شاید عجیب باشه، ولی من اصلاً یادم نمیاد آهنگی خونده باشم.
لبخندش محو شد. جدی نگاهم کرد و گفت:
برو بانک و حسابتو چک کن. طبقه دوم، آخر راهرو.

به طبقه دوم رسیدم و وارد راهرو شدم، دلم می‌خواست برگردم، ولی یه چیزی وادارم می‌کرد ادامه بدم.
رسیدم به ی در شیشه‌ای. پشت در یه صفحه‌نمایش بزرگ بود. روش نوشته شده بود: چه مشکلی دارید؟
یکی از گزینه‌ها بیشتر از بقیه جلب توجه می‌کرد: فراموشی.
لمسش کردم. سیستم اسممو خواست. بعد از اسکن چهره و اثرانگشتم، یه لیست روی صفحه ظاهر شد:

گیتار: ۵تا گریه.
تلویزیون: ۱ دقیقه خنده.
ساعت مچی: خاطره‌ی اولین بستنی.
ماشین: صدای خنده‌ی مادرم.

دستام عرق کردن، اینا یعنی چی؟ چرا چیزایی که خریدم با احساساتم نوشته شده؟
چشمم به آخر لیست افتاد

خانه: تمام خاطرات کودکی.

احساس کردم زمین زیر پام خالی شد. انگار دیوارها همدیگه رو فشار می‌دادن. ی حدسایی داشتم میزدم که چیشده،دستمو روی پیشونیم گذاشتم و زانو زدم.

صدای قدم‌هایی شنیدم که به سمتم میومد. یه نفر کنارم نشست و گفت:
آروم باش. یه نفس عمیق بکش.
سرمو بلند کردم. یه زن با لباس فرم اونجا بود.
گفت :
توی این شهر، سیستم پرداخت مستقیم همه‌چیزو تعیین می‌کنه. هر چی بخوای، یه هزینه داره؛ و خودت انتخاب کردی اون هزینه کدوم خاطرات و کدوم احساساتت باشن.
چیزی توی گلوم گیر کرده بود. گفتم:
خاطراتمو پس بدین
لبخند تلخی زد:
خاطراتت دیگه مال تو نیستن. اون‌ها به‌عنوان مالیات وارد سیستم شدن و حالا جزئی از این شهر هستن. ساختمونا، جاده‌ها... همه از این خاطرات ساخته شدن.
زل زدم بهش
بهم گفت :
می‌تونیم همین خاطرت رو هم ازت بخریم
بدون هیچ واکنشی نسبت به پیشنهادش اونجا رو ترک کردم و به سمت خونه رفتم
وقتی رسیدم رفتم سمت آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم. چشمم به سطل آشغال افتاد. یاد کاغذ صبح افتادم. بی‌اختیار خم شدم و در سطل رو باز کردم. خشکم زد.
داخل سطل پر از کاغذهای مچاله‌شده بود. یکی‌یکی بازشون کردم. همه‌شون مثل هم بودن:
اسمت پارساست.
۲۵ سالته.
داخل این شهر تنها زندگی می‌کنی...

تازه فهمیدم چیشده بود. هر بار که حقیقتو می‌فهمیدم، دوباره همه‌چیزو می‌فروختم
نمیدونستم باید چیکار کنم ولی نمی‌خواستم دوباره توی این چرخه گیر کنم.

اون شب تا صبح توی اتاق نشستم. به دیوار خالی خیره شدم. هیچ خاطره‌ای نداشتم که بتونه آرومم کنه. همه‌شون رفته بودن.
خورشید که طلوع کرد، صدای یه پرنده رو شنیدم. اولین بار بود که بعد از مدتی، یه چیز واقعی حس می‌کردم. رفتم سمت پنجره و برای اولین بار توی مدت‌ها، هوای تازه رو نفس کشیدم.
تصمیم گرفتم این بار با چیزایی که نمی‌شه خرید زندگی کنم. شادیای کوچیک و لحظه‌های واقعی.
همون گیتار قدیمی گوشه‌ی اتاقو برداشتم. نمی‌تونستم بزنم، ولی مهم نبود. با اولین نت‌هایی که زدم، یه حس جدید توی دلم جوونه زد:

این بار، می‌خوام زندگی کنم.


پرداخت مستقیم پیمانپرداخت_مستقیم_پیمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید