به نام خدا
هر جا که میرفت دفترچه کوچکش را همراه داشت، همیشه دوست داشتم بدانم در آن چه مینویسد.
یک روز که اجرا تأتر داشت دفترچه یاسی رنگ گل دارش را روی صندلی گذاشت و به روی صحنه رفت، اجرایش،پانزده دقیقه طول میکشید.
از اینکه به وسایل دیگران بی اجازه دست بزنم بدم می آید اما آن روز حس کنجکاوی بر من پیروز شد برداشتم و ورق زدم و خواندم، ورق زدم خواندم..
آنقدر غرق قلم و متن های مملو از آرامشش شدم که از دنیای واقعی غافل گشتم و زمانی به خود آمدم که او را در کنار خود دیدم با لبخند به چشمانم نگاه میکرد ترسیده از جا بلند شدم که گفت خوشت اومد؟
چند نفس عمیق کشیدم و تنها چیزی که توانستم بگويم "ببخشيد"بود.
گفت :اشکالی نداره، همشو خدا تو گوشم گفته بود، خودمم بیشتر وقتا توشون غرق میشم.
باز هم لبخند زد این اخلاق خوبش بود که او را محبوب کرده بود.
-طنین✍️