m_82802855
m_82802855
خواندن ۲ دقیقه·۵ روز پیش

مرد...!

سکوت سرشار از خلوت نیکو سرشتش رمید و بدل به زوال از خشم شد.


لبخند آزادی از گذشته ها سر برآورده و حتی نمی داند که لب هایش بیش از این باز نمی شوند برای خندیدن.او حتی تلاش می کند برای بیشتر خندیدن و وسیع تر کشیدن لب های از حالت رفته اش.

صبر هنوز هم او را وامی دارد سکوت کند. اما فقط صبر نیست خلوت گزینی بیجا نیز موثر است. حالا به اندوه می اندیشد و به عقل، که به معشوقه انسان می ماند. این کشف مهم اخیرش بود.

اما پیش از او چه انسان ها که زیسته و دهانه ی اکتشاف را دریده اند. _او را یافته هایش بس است مرد!بهتر که به حرص و آز آلوده نشود!

بارها به او گفته ام خوشم نمی آید که در کارها سرک بکشی. مگر گوش به جان می دهد. جانسپرده ام در راه او.

بیا به مرگ بی اندیشیم. سرانجام تلف خواهد شد این تن سرحال. جان خواهد داد و سرانجام خون مکث خواهد کرد و قلب دراز خواهد کشید و مرد خواهد پرسید: مرد؟ _بله مرد. و مغز خواهد فهمید که مرده است. جان را به جان افرین سپرده است.

پوست و گوشت و استخوانش در بر خاک قرار می دادم. گونه اش سرد و نگاهش ثابت بود. به یاد عروسکش انداختم. آه... دیگر از خواب برنخواهد خاست. دیگر نوایی نخواهد شنید. درد لبخندی زده خواهد گفت: دیگر طعم مرا را نخواهد چشید. مزه ی اشک از چشمانم ریخته را چشیدم و خندیدم. اری اری درد مال تن است. چشم در چشمان سرخ و براقش دوختم: درد! دیگر تو را نخواهد چشید. و پیشمانی ام را به سرش چسبانیدم. هاه... زیبای خفته!

دیگر تمام شد. بهتر است بهتر است خاک را بریزید.

سینه ام را به خاک چسباندم شاید سوزش را فروبنشاند. _ای مرد برخیز! از کی اینجا خفته ای؟از میان خاکش چمن رسته است. می بینی؟

_کدام لاله؟کدام چمن؟ از آب شور اشک من لاله می روید؟

گفت:ای مرد!خون باریده ای شاید که از اشک هایت لاله رسته!


مرگسوگاندوهخشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید