z_jamshidian
z_jamshidian
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ سال پیش

مهر را از هم دریغ نکنیم


زینت ! زینت !
این صدای داد مولود خانوم بود که کلّه ی صبح منو صدا میزد تا از اون رختخواب مرطوب تنمو تکون بدم . مولود یه زن ۴۵_۴۴ ساله که دو سه سالی میشد با بابای ۵۵ ساله ی من ازدواج کرده بود . تفاوتش با مامان خدا بیامرزم زمین تا آسمون بود . نه اینکه چون اسم زن بابا رو یدک میکشه اینو بگم ! مولود واقعا زن بابا بود ! از اونا که تو داستان ها برامون ازشون هیولای دو سر میساختن ! توی زندگی اولش بچه دار نمیشد و شوهرش سرش هوو اورده بود و بعدم با کلی خفت و تحقیر طلاقشو داده بود ! نه دستپخت داشت نه خونه داری بلد بود جز اینکه خون به جیگر من، ته تغاری حسن آقا کنه هیچ کار دیگه ای بلد نبود !
مامان خدا بیامرزم ام اس داشت اون موقع ها هنوز این بیماری اونم توی روستای دور افتاده ی ما انقدر شناخته شده نبود و راه های درمان و کنترلش تا این حد کشف نشده بود . خرج آمپول ها و دوا و درمونش سر به فلک کشیده بود و این خرج ها واسه بابا حسن که یه کارگر روز مزد بود و صبح تا شب میدوئید و بازم هشتش در گِروی نهش بود مثل بلند کردن یه وزنه ی ده برابر هم قد خودش بود ! این اواخر مامان که تمیزی و کدبانوگریش نقل محافل بود کنترل زردآب (ادرار) خودشم از دست داده بود ! اون جُثه ی ریزه میزه ش بی حس و سنگین شده بود و دخترها مجبور بودن روزی چند بار زیرش رو عوض کنند ! هربار با گریه میگفت خدایا منو محتاج بنده نکن راضی شو و ببر ! با تمام رسیدگی های ابجی زیور و ابجی زهرام که هردو چند سالی از من بزرگتر بودن و شوهر و بچه داشتن ولی یه لحظه مامان و من و بابا رو تنها نمیذاشتن یه روز صبح بی صدا پر کشید و رفت انقدر مظلوم که انگار به خواب عمیق رفته ! یک هفته یک ماه چهل روز گذشت و رَخت های سیاه از تن بیرون شد و هرکسی رفت پی کار خودش و منِ ۱۵ ساله موندم با بابا حسنی که از صبح تا شب سر زمین های حاج رضا کارگری کار میکرد . چیزی از اشپزی و خونه داری بلد نبودم برنجهام یا شفته میشد یا مثل دونه های کفتر خشک خشک که زیر دندون تق تق صدا میکرد . یاد و خاطره مامان از ذهنم نمیرفت و از من یه دختر منزوی و افسرده ساخت . دختری که از جمع فراری بود و دوست داشت همش گوشه ی اون اتاق نمور و تاریکش با عکس های زرد شده ی مامان و مرور حرفها و خاطراتش روزشو شب کنه . اون وقتا توی روستای ما دخترها دو سه تا کلاس که میخوندن میگفتن دیگه بسه همین که بتونه بخونه و بنویسه کافیه !دختر اگه سواد دار بشه یاغی و سرکش میشه ! رسم بود دختر رو زود شوهر بدن !مثل آبجی زیور که شب عروسیش با کلی عروسک و برنجک و شاهدونه روانه ی خونه ی بخت که چه عرض کنم بختکش کردن!تا یادمه یا داشت بچه میزایید یا داشت بچه شیر میداد و توی یه اتاق داخل یه خونه کلنگی با مادر شوهر و نیم جین برادر و خواهر شوهر زندگی میکرد با هزار تا قیل و قال و بگیر و ببندهای زندگی دسته جمعی ! فقط دلخوش بود که اقا سلطان شوهرش یه لقمه نون چرب و چیلی تر از خونه ی باباش جلوش میذاره و دستی از محبت رو موهای ابریشمی سیاه و بلندش میکشه ! از داستان خودم دور نیافتم ! داشتم میگفتم تمام روز و شب من توی اتاق با عکس ها و خاطرات مامان میگذشت و کارم شب و روز گریه بود یه بار که داشتم به عکس ها نگاه میکردم حس کردم دارم دوتایی میبینم چند روز بعد که ابجی زیور اومد بهمون سر بزنه و یه سبد زرد الو و الو سیاه که اقا سلطان از صاحب باغی که داخلش کارگری میکرد سهمیه گرفته بود اورد و گذاشت تو اشپزخونه که چه عرض کنم یه اتاق دومتری با یه اجاق و سینک و یه کمد کوچیک! موضوع رو بهش گفتم گفت بدبخت از بس گریه میکنی داری کور میشی! همینقدر سواد ها و اطلاعات پایین بودا !
همینقدر فقر سواد و منطق بیداد میکرد! یه مدت کوتاه که گذشت بی حسی پاهام و سوزن سوزن شدن نوک انگشتامم بهش اضافه شد و یه روز صبح که جامو تر کرده بودم یهو دلم هری ریخت پایین . اخه اینا نشونه های بیماری مامان بود که ام اس رو براش رقم زده بود و باباحسن که منو برد پیش طبیب تایید کرد بیماری من همون بیماری مامانه ! هم ژنتیک بوده و هم افسردگی من مزید بر علت!اون موقع توی اون ده کوره کسی چه میدونست ژنتیک و افسردگی چیه! چندروز بعد بابام دست مولود رو گرفت و آوردش تو خونه و گفت بهش بگو مولود جون!البته زودتر یه بوهایی برده بودم از کف مالی کردن و تیغ کشیدن ریش هاش ! از لُنگ قرمز برداشتن ها و حمام خزینه رفتن هاش!گفت مولود اومده مواظبمون باشه!
چه مواظبتی!!!این زن فرشته ی عذاب من بود!هرصبح باهزار تا توهین و تحقیر به من که تشکم مرطوب بود چه حرفهایی میزد و من مجبور بودم توی افتاب تابستون و سرمای زمستون ملاحفه هامو بشورم و کلی لقبِ تنه لش و گنده بَک(با اینکه من بسیار نحیف و ریز نقش بودم) و بو گندو رو تحمل کنم ! و دم نزنم واسه باباحسنی که هرچی میگفتم با لبخند دردناک ردش میکرد!
چند ماه بعد عدم کنترلم به طول روز هم کشیده شد!تا به مستراح برسم نصفش ریخته بود و روزی چندبار باید دامن و شلوارم رو میشستم و حیاط رو اب جارو میکردم تا از دست مولود و حرفهای رکیکش در امان باشم! این اواخر یه سری پارچه ی به درد نخور که بهش لَته کهنه میگفتیم جمع کرده بودم و مقدار خیلی زیادی زیر دامن و داخل شلوارم میذاشتم تا حداقل جایی رو نجس نکنم و با‌ اون همه پارچه که میذاشتم راه رفتن برام دشوارتر میشد!
یه شب نشستم و دل سیر برای روزگار گریه کردم و سرم به مرز ترکیدن و چشمام در حالت کور شدن بود انقدر حالم بد شد که بابا حسن شال و کلاه کرد زیر بغلمو گرفت و کشون کشون بردم در خونه ی طبیب ! درچوبی رو کوبید و طبیب دعوتمون کرد داخل خونش ! بااینکه خونش توی همون ده بود ولی عجب خونه ی دنج و ارومی بود ! انگار بند از بند من جدا شده بود مات تماشا بودم که زن طبیب زرین خانوم که الهی نور به قبرش بباره با چندتالیوان چای اومد داخل نمیدونم چی شد که یهو بغضم ترکید و زار زار گریه کردم . از حال و روز روحی و جسم نحیفم هم واسه طبیب و هم واسه زرین خانوم گفتم و اونجایی مات تر شدم که بابا حسن هم با صدای من گریه میکرد و گفت اون از زنم که پر کشید اینم از این جوون دسته گلم که قدرت نداره جلوی زردآب(ادرار) خودشو بگیره! طبیب و زرین خانوم دلشون سوخت یا خدا به دلشون انداخت نمیدونم!یهویی گفتن حسن اقا اگه مارو قبول داری خب ما میبریم شهر هم کاری واسش دست و پا کنیم هم دوا و درمون بشه این طفل معصوم! انگار خدا که فکر میکردم منو فراموش کرده داشت بهم نشون میداد که به وقتش میرسه به داد دل بنده هاش! زرین خانوم گفت میبرمش کارگاه فرش بافی خواهرم اونجا بشینه پشت دار هم یه مستمری بگیره هم خدا بخواد و شفا بگیره! در کمال ناباوری انگار بابا حسن هم دلش از تحقیر شدن ها و سختی کشیدن هام به درد اومده بود یا شایدم میخواست این نون خور آخری هم از سر کم کنه بلافاصله گفت ما رو سر شما قسم میخوریم دختر دست شما سپرده ! جون شما و جون این ته تغاری !من اون شب با دل پر امید بقچمو پیچیدم و دو سه دست لباس رنگ و رو رفته ای که داشتم رو با دوتا لقمه نون پنیر برداشتم و صبح با طبیب و زرین راهی شهر شدم . از همون روز توی کارگاه خواهر زرین خانوم مشغول کار شدم و همونجا هم برای من و بقیه ی زن ها که همه بی سرپرست یا بد سرپرست بودن بودن جای خواب و زندگی اماده کرده بودن که گرچه ساده و امکانات کمی داشت ولی همین که سقفی بالای سرمون بود راضی و خوشحال بودیم . پشت دار قالی دردهام از یادم میرفت میبافتم و میبافتم و نقش میزدم و با اولین مستمری و دیدن دست کارم حسابی ذوق مرگ شدن شدم . هرچند هنوزم هرروز صبح قبل از بیدار شدن بقیه لباسامو ملاحفه هامو میشستم و زیر افتاب پهن میکردم ولی حداقل کسی نبود خفت و تحقیر بارم کنه و درد دست و پاهام بهتر شده بود! بعد از چندروز که توی کارگاه جا افتادم دکتر رفتن هامم شروع کردم و محو بیمارستان های مجهز شهر شدم . طبیب و زنش دائم بهم سر میزدن و منو پیش مشاور و روانشناس یه مرکز خیریه بردن که تو ده ما بهشون میگفتن دکتر دیوونه ها! اونجا هم واسه زخم های دلم مرهم بود و هم اینکه میدیدم افراد با هر سن و سال چقدر شبیه من هستند بی اختیاری ادرار و بعضی درصد ناتوانی جسمی خیلی بیشتری داشتن و بعضی حتی روی ویلچر نشسته بودن ! اشنا شدن باهاشون منجر به این شد که منطقی تر با بیماری و بی اختیاری ادرار خودم کنار بیام و دیگه از روزگار شاکی نباشم ! همون روزها با نامی اشنا شدم به اسم پوشینه و فهمیدم دیگه نیازی به شستن هرروز لباس و ملاحفه هام نیست ! پوشینه رو میبستم و به کارم میرسیدم پوشینه رو میبستم و زندگی میکردم ! گهگاهی هم واسه بابا حسن و آبجیام از مخابرات زنگ میزدم !

حال از اون زمان ده سالی گذشته و من واسه خودم توی اون کارگاه کسی شدم! انگار از اول زینت فرش باف بودم! و طبیب و زنش وسیله ای واسه کشف این هنر و دیدن اون روی بهتر زندگیم بودن ! زرین خانوم دوساله به رحمت ایزد پیوسته اما طبیب هنوز داخل روستا طبابت میکنه و گاهی بهم سر میزنه که تا اخر عمر ممنونشم ! گاهی هم خودم دو سه روز به ده سر میزنم هرچند پر از خاطره ی عذاب اوره ولی هربار که میرم توی رویاهام تصور میکنم روزی رو که مردم ده چقدر با سواد تر شدن و امکانات بهداشتی بیشتری دارن!تصمیم دارم یه مدت دیگه که پس اندازم بیشتر بشه با یاری خدا چند تاکلاس درس با امکانات بیشتر واسه بچه های اینجا بسازم حداقل اونا راهیان آینده ی نور علم و سواد باشن !شایدم خودم داخل کلاس های شبانه روزی نهضت ثبت نام کنم و درسمو ادامه بدم ! مولود خانوم‌بخاطر دیسک کمر و تنگی نخاع زمینگیر شده و هنوز دست از جهالت برنداشته و معتقده جن ها کمرشو بستن ! بابا حسن پیر تر و ابجیام با دل بزرگ و سخاوتشون بهشون سر میزنن و تنهاشون نمیذارن منم هر ماه مقداری پول از حقوقم برای بابا حسن و بسته های پوشک برای مولود میفرستم ! با اینکه بخشیدم ولی یادم نمیره چه روزهایی بهم گذشت ! چه حرفهایی شنیدم ! قلبم به درد میاد از اینکه توی دنیای مدرن امروزی هنوزم فکر های بسته و بی سوادی و فقر فرهنگی و بی بهداشتی بیداد میکنه ! هنوزم مردم با دیدن پوشک شدن یکی پوزخند میزنن و هزار تا حرف پشتش در میارن !
من راهم رو یافتم و سالهاست با پوشک و ام اس دارم به زندگی ادامه میدم و ارزو میکنم این تابوی قرن بشکنه و همه بتونن با مشکل خودشون یا اطرافیانشون کنار بیان ! کسی تحقیر نشه ! کسی محور نگاه خیره ی اطرافیان نباشه ! کسی از ترس مسخره شدن این ارامش و راه چاره رو از خودش نگیره ! باور کنید همه ی ما زخم خودمون برامون کافیه اطرافیان محترم ، شما دیگه با حرف ها و رفتارهاتون نمک به این زخم نپاشید !
گاهی یک نگاه مهربون یه دست نوازشگر که هیچی نگه ها ، هیچ کاری نکنه ها ، فقط با چشماش بهت بگه میفهممت و تنهات نمیذارم معجزه میکنه!
کنار بیمارهاتون باشید که محبت عمیق ترین نقطه ی این دایره و آرامبخش ترین مُسکن برای دردهای جسم و روح ماست!
#یک_روز_جای_من

یک_روز_جای_منبی اختیاری ادرارفقر فرهنگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید