کآف
کآف
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

رویای کارملی آینده

امروز یک روز پر هیجان و عالی برای من است.شب قبل از ساعت ۹ رفتم توی رختخواب که صبح زود بیدار بشم.ولی آنقدر هیجان داشتم که تا ساعت دوازده خوابم نبرد.هرجوری که بود خوابم برد.دینگ دینگ دینگ ساعتم زنگ زد و بیدار شدم رفتم سر و صورتم رو تازه کردم.یک لحظه دلم خواست مثل بچه های کلاس اول مادرم موهامو را شانه بزنه و ببافه.با صدای بلند داد زدم:مادر مامانی مامان خانوم .مادرم گفت :جان جانم چیه مادر چرا آنقدر زود حاضر میشی البته از تو بعید نیست‌. هردو مون خندیدیم .گفتم مادر میشه مثل قدیما موهامو ببافی.یک نفس عمیق کشید و با یک بغض ریز گفت باشه مادرجون.شروع کرد به بافتن موهام. بابام از اتاق اومد بیرون .یک کت و شلوار مشکی و زیبا پوشیده بود.واقعا پدرم جذاب شده بود.مادرم گفت به به آقا نادر مثل اینکه شما بیشتر عجله داشتی .پدرم خندید گفت پس چی امروز قراره دختر گلم اولین روز کاریشو شروع کنه. رفتم سمت اتاقم که لباس هامو بپوشم . در اتاق رو باز کردم مثل همیشه مانتو شلوارم اتو کشیده حاضر روی تخت بود. آخ قربون اون دستات برم مادر که همیشه همه وسایل منو حاضر می‌کنی . لباسامو پوشیدم. با عجله رفتم سمت آشپزخونه. میز صبحانه چیده شده بود. پدرم و مادرم اومدن. شروع کردیم به صبحونه خوردن.تموم شد . باز سریع رفتم تو اتاق یونیفرم سفیدمو برداشتم.خودم بغض کرده بودم وای یعنی این منم که دارم این یونیفرم رو میپوشم. اول پوشیدمش یه دوری باهاش جلو آینه زدم عین یه بچه کوچولو داشتم قربون صدقه خودم میرفتم .اصلا حواسم نبود که مادر و پدرم پشت درن.پدر و مادرم از خنده داشتن میترکیدن. خودمم خندم گرفت. کامل حاضر شدم. اشک از چشای قشنگ مادرم سرازیر شد اشک شوق بود. بغض تو چشای پدرم موج میزد ولی نمی خواست گریه کنه .هردوشونو سفت بغل کردم و بوسیدم. من تک فرزند بودم اونم چی تک دختر من میخواستم برم سرکار مادر و پدرمم باهام اومدن.سوار ماشین شدیم دستام یخ زده بود. دروغ بده استرس داشتم. رسیدیم. از ماشین اومدم پایین. یه ساختمان بزرگ و زیبا و البته مجهز روبه روم نمایان شد. داشتم خیال بافی میکردم. که یکی از پشت چشمامو گرفت نمی تونستم حدس بزنم کیه یه بوی آشنا میومد اره فهمیدم کیه نانای خودمه .نازی رو میگم خیلی ساله که باهم دوستیم. نازی معلمه و بهترین دوست دنیاس.پیشونیمو بوسید.گفت رفیق قدیمی موفق باشی .اشک تو چشای هردومون جمع شده بود. یهو نازی گفت هندی بازی بسه دیگه دیرت میشه. مادرم یه قرآن از تو کیفش درآورد بوسیدمش. پدرم هم پیشونیمو بوسید. یه بسم الله گفتم و وارد بیمارستان شدم. رفتم قسمت مدیریت گفتم سلام من کوثر فاطمی هستم .رییس بیمارستان بلند شد گفت به به خانوم فاطمی خوش اومدی دخترم البته دکتر فاطمی دیگه . رییس بیمارستان یه خانم بود. با ایشون دست دادمو نشستم. گفت عزیزدلم اینجا هر پزشک یه اکیپ داره. توهم جزو اکیپ دکتر سمیعی هستی. با اشتیاق تمام توضیحاتشون رو گوش دادم. یهو تو بلندگو اعلام کردن که یه بیمار اورژانسی اومده رییس بیمارستان گفت دکتر امروز اولین روز کاریته خودتو به دکتر سمیعی نشون بده. بهش نشون بده که لایق اکیپ اون هستی. همه آرزو دارن تو اکیپ اون باشن. سریع رفتم سمت ورودی گفتم من پزشک هستم چه اتفاقی افتاد پرستار چون تازه وارد بودم منو نشناخت گفتم بعداً خودمو معرفی میکنم.بیمار یه دختر بچه بود. به مادرش گفتم چه اتفاقی افتاده گفت ماشین بهش زده دیدم داره از سرش خون میاد.سریع بردمش اتاق عمل بهم اجازه نمیدادن که برم تو به طور عجیب غریبی استاد سمیعی شناختم‌‌.گفت بزارین بیاد تو دکتر جدیده رفتم تو گفت بهش کمک کن نجاتش بده.اصلا هول نشدم با آرامش موهاشو زدم کنار سرش شکسته بود بخیه اش کردم و پانسمانش کردم. سرعتم خیلی بالا بود. معلوم بود استاد از کارم خوشش اومده بود.کارم تموم شد. بعد با استاد اومدم بیرون.
بهم گفت پس پزشک جدید هستی. خوش اومدی معلومه ازت کار بلدی گفتم نظر لطفتونه استاد.گفت من یک اتاق دارم که اون سمته ولی ما یک اتاق مشترک هم داریم .اسمشو گذاشتیم اتاق اکیپ. استاد سمیعی کلی برام توضیح دادن.به نشانه اینکه میفهمم سرمو تکون میدادم.رسیدم به اتاق دو تا پزشک دیگه هم بود. اون پزشکا همکار های جدید من هستن. یکی از اون ها اسمش هلیا و اون یکی زینب بود. سلام کردمو رفتم تو .ما تنها اکیپ بودیم که هممون خانم بودیم حتی استادمون.
استادمون نابغه بود با همه فرق داشت لاعلاج ترین بیماری هارو تشخیص میداد.
یه مدت گذشت کلی با همه بیمارستان دوست شدم.اونقدر از استاد سوال پرسیده بودم که تقریبا مثل خودش شده بودم.رییس بیمارستان تصمیم گرفت بهم اتاق جدا بده
یک اتاق بزرگ بهم دادن.کلی وسیله چیدم توش.مثل همیشه نازی اومد کمکم.همیشه در صحنه است ، همیشه کمک میکنه. یه قفسه چوبی بزرگ گذاشتم پشت میز و صندلیم. روی میز مو کامل چیدم. تمام کتاب های پزشکیم رو گذاشتم داخل قفسه. چندتا بیمار اطفال که داشتم کلی بهم یادگاری داده بودن. یکی از بچه ها که اوتیسم داشت بهم یه آتاری داده بود. یکی دیگه بهم یه دکوری داده بود و کلی چیز دیگه. کل اتاقو به کمک نازی چیدم . استاد سمیعی و دخترا در زدن گفتم بفرماید استاد اومد داخل . استاد سمیعی گفت دختر چیکار کردی مثل بهشت شده گفتم ممنون استاد جون نازی کمک کرده. بچه های بیمارستان خیلی باهم جور شده بودن همه برام شیرینی و کادو آوردن.خلاصه رفت و رفت رسیده به ده سال بعد حدود چهل سال و خورده ای سن داشتم دیگه تقریبا خودم استاد بودم. منم یه اکیپ داشتم دیگه چهارتا پزشک با من کار میکردن و تو اکیپ من بودن که اسم شون مریم ،سارینا ، تانیا ، مهناز .اینا رزیدنت بودن من وقتی که اومدم پزشک بودم اما اونا واقعا نخبه بودن .دقیقا مو به مو کارای استاد سمیعی رو انجام میدادم روحشون شاد خانم خیلی خوبی بود. همین طور رفت و رفت پیر شدم ولی هنوز بمب انرژی بودم.گذشت و گذشت پیر تر شدم نازی هم همینطور حالا دیگه هردمون بازنشسته شدیم. اره دیگه این بود داستان زندگی ما.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید