داعش خیلی خوب پیشرفته بود ،متاسفانه کم کم رسیده بودن پشت دروازه های اربیل عراق . هیچکس فکر نمی کرد یه گروه کوچک به اینجا برسد.گروهی که با کمک اروپا رشد کرد و با پول عربستان و چیز های دیگر جنایت می کرد.فقط بلد بود ویران کند، بکشد. تمام برادران مان را به اسارت گرفته بودند و به فجیع ترین نحوه آنها را به شهادت می رساند. خیلی از زنان و دختران را به اسارت میگرفتند و می فروختند و بعضی ها هم قتل عام می کردند. کاکا مسعود بارزانی دستور داد همه بروند پناهگاه و نیرو های جوان و تازه نفس بیایند پایگاه تا فکر چاره ای کنند .کاکا مسعود و همرزمانش بوی خطر را احساس میکردند.زنان گریه و شیون می کردند ،دیگر صدای خنده کودکان در کوچه های اربیل نمی پیچید.دیگر صدای توپ بازی بچه ها نمی آمد .صدای اذان از مسجد آمد الله اکبر الله اکبر... .کاکا مسعود گفت :«فعلا فکری به ذهنم نمیرسه برین وضو بگیریم و نماز بخونیم.» امام جماعت شروع کرد به خواندن و بقیه هم پشت امام جماعت شروع کردند.نماز تمام شد کاکا مسعود همه رو صدا زد و گفت :«بچه ها بیاین اینجا ببینم. ببینید برادرا ما دیگه مهماتمون داره تموم میشه باید از کشور های همسایه و کشور های دیگه درخواست کم بدیم.»
یکی از بچه ها گفت:«اما کاکا شاید بتونیم شهر رو پایدار نگه داریم .» کاکا مسعود گفت:«نه پسرم دیگه توان نداریم ،شما برین یکم استراحت کنید.کاکا محمد بی سیم و تلفن رو بیار .»
کاکا مسعود بسم الله گفت :«اول زنگ میزنیم آمریکا شاید شد توافق کرد باهاشون.»با لحجه انگلیسی گفت:«سلام ما می خوایم توافق کنیم.»اما آمریکایی ها جواب رد دادند. به انگلیسی ها زنگ زدند آنها حتی جواب هم ندادند.زنگ زدند ترکیه ، فرانسه و عربستان تقاضای کمک کردند. آنها دیگر که از ترس سریعاً جواب رد دادند.تنها ایران مانده بود.تنها یک جوان مرد مانده بود.تنها یک ملت قهرمان مانده بود.یکی از بچه ها گفت:«کاکا به نظرم زنگ نزن اونام قبول نمی کنن.» کاکا گفت. :«نه اونا فرق دارن باید از اول هم به حاج قاسم و ایران زنگ می زدم.» یک بسم الله دیگر گفت آرام آرام شماره گرفت .دو بوق بیشتر نخورد سریع یک نفر جواب داد.یک صدای آرام بخش سلامی گرم و صمیمی کرد و گفت:«به به کاکا مسعود چطوری برادر.»کاکا مسعود گفت:«سلام حاجی به کمک احتیاج داریم داعش رسیده پشت دروازه های شهر مهمات نداریم .آب و غذا نداریم .»حاجی گفت:«تا الان چیکارایی انجام دادید.»کاکا مسعود گفت:« فقط تو نیستیم شهر رو خالی کنیم ببریم پناهگاه.»حاجی گفت:« بهترین کارو انجام دادین تا فردا نماز صبح مقاومت کنید بعد از نماز صبح اونجام.» همه مرام و معرفت حاجی را می شناختند .حرف حاجی حرف بود .قبل از نماز صبح حاجی و نیرو هاش از پشت به نیروهای داعش حمله کرد.نیرو های داعش حتی یه فکرشان نرسیده بود که اینطور شکست بخورند. نیروهای کرد اربیل رفتند استقبال حاجی و بچه های نیروی سپاه.ظرف بیست و چهارساعت همه چیز را حل کرد و نیرو های داعش را دور و شکست داد.همه خوشحال بودند. شادی می کردند .زنان و دختران از خوشحالی گریه می کردند.حاجی حتی با خودش غذا و آب آورده بود. همه باهم ناهار خوردند و نماز ظهر خواندند.کاکا مسعود از حاجی تشکر کرد .حاجی و بچه ها صبح زود بعداز نماز رفتند سوریه کمک نیروهای سوری.
بازهم میان همه سخن از قهرمانی و دلاوری شیر مردان ایران بود . همه جا حرف از مرد میدان شهید حاج قاسم سلیمانی بود.حرف از این دلاور، شجاع ، مرد میدان ، سرباز ماهر و هزاران صفت خوب دیگر.بازم هم قهرمانی به لطف حاجی نصیب ما ایرانی ها شد.