ویرگول
ورودثبت نام
سرگشته ؛
سرگشته ؛
خواندن ۱ دقیقه·۴ روز پیش

افکار .

روزها یک نواخت و تکراری جلو می‌روند ، تنها حسرتی نسبت به گذشته باقی مانده و ترسی از آینده ای نامعلوم ، که معلوم نیست چگونه رقم بخورد و دست بی رحم روزگار چه سرنوشتی برای ما بنویسد . علاوه بر اشک ها که مانند طوفانی سهمگین بر چهره ام سرازیر می‌شوند ، تاخت و تاز فکر و خیال هم دردیست که این روزها به دردهایم اضافه شده . در میان اینهمه درد و رنج ، تک و تنها در گوشه ای ایستاده ام و بی اختیار به حال خویش ، گریه میکنم . چاره ای نیست . ما زاده شدیم ، تا فقط تکه های قلب شکسته مان از ما به یادگار بماند . زاده شدیم تا بفهمیم که امید ، تنها یک فریب است و در این روزگار ، عشق در نگاه همه ی مردم رنگ باخته . آفریدگار عزیز کاری بکن ... ما در برابر تو ، بی اندازه محتاجیم . تو که از راز نهفته ی حیات ما باخبری ، به هر نحوی که می‌دانی شادی را به ما بازگردان . آنچه که خیلی وقت است خاک کرده ایم ، سنگ قبری رویش نهفته ایم و بر سر مزارش اشک میریزیم را باز گردان . آن مرده‌ ی زیر خاک ، روحمان است . روحی که در سرتاسرش غم موج میزند . روحی که مملو از درد های مختلف است ...

معشوقه ی کلمات !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید