راستش اینکه امشب ناگهان هوس کردم یک عکس ببینم و اینجا بیایم و چیزی بنویسم برای خودم هم عجیب است. دربارهی خود همین حس ناگهانی هم دوست داشتم بنویسم. اینکه چه شد که ناگهان حس کردم دوست دارم بیایم و این فعل را انجام بدهم! دلیلش پیچیده نیست، رسیدن به وضعیتی که معمولا فاقد آن هستم؛ رها بودن از افکار اضافه! امشب بعد از ساعتها ژورنالنویسی به ذهنی آرامتر رسیدم. معمولا آنقدر افکار متراکم و بیربط در ذهنم جمع شده است که اصلا آرامشی برای نوشتن پیش نمیآید. اگر در شرایط معمول بخواهم بنویسم روحی خبیث بالای سرم میاید و مدام غر میزند: «برای چی داری این کار را میکنی؟ کی میخونه؟ اصلا فکر میکنی مهمه؟ اگه ببینن قضاوت کنن چی؟» ذهن آرام اما اول از همه برای خودش مینویسد، قضاوت شدن را طبیعی میداند و به نفس تجربه اهمیت بیشتری میدهد تا تولید نهایی.
اینها که در ذهنم آمد باز به یاد ویلیام اگلستون افتادم و متوجه شدم یکی از دلایلی که او و آثارش را دوست دارم همین ذهن آرام اوست. وقتی حرف میزند و عکس میگیرد آنقدر رهاست و آنقدر تنها متوجه خودش و علاقهش به دیدن دنیای اطرافش است که به او حسادت میکنید. چنان دربارهی دیدن آبیِ کبالتِ آسمان در بالای یه تکه پایهی فلزیِ زردِ خردلیِ رنگ و رو رفته صحبت میکند که پیش خود میگویید مگر میشود این مسئلهی یک انسان باشد. کاش میشد یک هفته جای او باشم ببینم ذهن او چگونه زندگی را پردازش میکند. چگونه میشود آنقدر آرام و آزاد بود که دیدن برایت بس باشد، با آن زندگی کنی و حتی چیزی معنادار از دل آن خلق کنی. تنها کاری که میتوانم بکنم اما این است که مثل منطق عکسهای اگلستون که از هیچ چیزی بیشتر از یک عکس نمیگیرد من هم این متن را ویرایش و دوباره نویسی نکنم و بگذارم همان شکلی که بار اول مینویسم بماند. قطعا خامدستانه خواهد بود ولی بلکه اصیلتر. اینگونه حداقل کمی حس نزدیکی میکنم!