سلام دوستان
من مستر فزبر هستم
و خوش اومدید به یک داستان خفن
ما می خوایم با هم در طول چند قسمت مختلف داستان کامل فناف رو تعریف کنیم .
نکته مهم : من سعی کردم برای بیشتر غرق شدن شما
به داستان یکسری نکات و تاریخ و چیزای مختلف
اضافه کنم پس من نمیگم صحت دارند یا نه فقط یکم پیاز داغشو زیاد کردم همین .
شروع اولیه داستان :
ویلیام افتن و هنری امیلی دو جوان تحصیل کرده و متحل
این دو فرد در دهه هفتاد قصد تاسیس یک رستوران رو دارند
یک رستوران با یک ایده جدید
هنری یک مخترع و کار افرین و هنرمنده
ویلیام یک مدیر و مکانیک ربات و حسابدار حرفه ای هست
این دو شخص با خودشون فکر میکنن اگه بتونن
از همین حرفه هاشون استفاده کنن میتونند یک بیزنس
پر درآمد و خوب به وجود بیارند پس با تمام بودجشون که
مبلغی ۴۰ هزار دلار بود در یک زمین در ایالت مینه سوتا یک رستوران میسازند
هنری مشغول کار روی جاذبه اصلی رستورانشون یعنی
دو ربات زرد رنگ به نام های اسپرینگ بانی و فردبر هست .
و اما ویلیام هم مشغول ساختو سازو دکوراسیون و وسایل
رستورانه ، خب تا اینجا رو نگه دارید که رستوران در مراحل اخر
تاسیسش به سر می بره ، حالا بیاید به زندگی شخصی و خانواده
این دو شخص بپردازیم ، هنری امیلی یک دختر به اسم شارلوت و یک پسر به اسم سم داره
و یک زنم داره و زندگی اروم و خوبی هم داره ، و اما ویلیام
اون ۳ فرزند به نام های مایکل بچه بزرگ خانواده ،
الیزابت دختر خانواده و در نهایت ته تقاریشون ایوان ،
مادر خانواده هم کلارا افتن نام داره . زندگی ویلیام برخلاف
زندگی هنریه ویلیام از بچگی با مشکلات روانی و خودکشی و غیره ... دستو پنجه نرم میکرده از طرفی ویلیام با زنش مشکلات
زیادی داشته و همین باعث میشه از خونه بدش بیادو و فقط
به فکر خودشو ۲ تا بچه هاش باشه الان با خودتون میگین
که چرا ۲ تا مگه ۳ تا نبودن درسته ویلیام با پسر بزرگش
مایکل افتن زیاد حال نمیکرد زیرا باور داشت که مایکل اونجور
که باید درست تربیت نشده و اونرو ازاد گذاشته بود تا هرکاری انجام
بده ، خب در همین حد بدونیم کافیه . در اواخر سال ۱۹۷۱
ربات ها توسط هنری کامل میشن توی ۱۵ نوامبر ۱۹۷۱
هنری ویلیامو به خونش و گاراژش که رو رباتا کار میکرده میاره
اون از کارش تمجید میکنه و به ویلیام درمورد اونا توضیحات بیشتری میده ، اون میگه :
هی میدونی یک چیزی من بهش فکر میکردم این بود چی میشود
که هم ربات باشن و بشه اونارو پوشید ، و تونستم بعد کلی تحقیق
به یک تکنولوژی جالب دست پیدا کنم من بهش میگم
( اسپرینگ لاک ) این یک قفل فنری حساسه که در حالت عادی
کل لباسو میگیره و اگه کارمند قفل هارو درست جا بزنه
میتونه اون لباسو بپوشه و بعد کار باهاش دوباره اونو به حالت
رباتیک در بیاره . ( بعد توضیحات مختصر )
اره واقعا بدرد بخورن ، ولی یک چیزی که باید منو تو راجب
لباسا بدونیم اینه که این سویت ها بشدت به آب و رطوبت حساسن
و اگه باهاشون در ارتباط باشند قاطی میکنن و هرکی داخلش هست
توسط قفل های فنری کشته میشه .
تاسیس رستوران و شروع بیزنس :
خب از این حرفا بگذریم
تو سال ۱۹۷۲ رستوران تاسیس میشه و در عرض ۳ ماه تبدیل به
بهترین و خفن ترین رستوران میشه خیلی از جاهای مختلف
میومدند تا توی این رستوران پیتزا بخورن .
یک نکته جالب که گفتم بدونید اینه که :
( بعضی موقع ها ویلیام بخاطر بحث با زنش و مشکلاتش
توی رستوران می خوابیده و خونه نمیرفته و در حالی که هنری
به سمت خونش میرفته و میدیده اینجوریه کلیدارو میداده
به ویلیام میگفته بزن بخور بخواب حواستم به رستوران باشه )
گفتم جالب بود بدونید .
هنری و ویلیام قصد دارند برای رستوران چند اشپز جدید
و گارسون و دستیار و نظافتچی استخدام کنند چون کارهای
رستوران برای ۲ نفرشون خیلی زیاده اوضاع یه مدت همینطوری
پیش میره و تو همون سال هنری یک ربات جدید به اسم
ماریونت ( پاپت ) طراحی میکنه هدف از ساخت این ربات در اصل
مراقبت از دخترش یعنی شارلوت بود چون شارلوت خیلی به
رستوران میومده و ازونجایی که سر هنری خیلی شلوغ بود
می خواست مطمئن باشه پس پاپت رو در یک جعبه
در گوشه ای قرار میده پاپت همیشه شارلوت رو زیر نظر داره
اولین قتل ویلیام :
یه روز یک گروه از بچه های قلدر اتقافی
چند جعبه کادو سنگین رو روی موزیک باکس پاپت میزارند
و رستوران یک در پشتی داشته که به اتاقی که پاپت توش بوده وصل
بوده شارلوت خیلی اتفاقی تو یک شب بارونی حدود ساعت ۹ از اون در خارج میشه و در پشتش قفل میشه در اون لحظه ویلیام تازه
داشته به رستوران میومد و اتفاقی شارلوت رو اونور خیابون تو کوچه میبینه ترمز میکنه و به شارلوت نگاه میکنه اون با خودش
فکر میکنه اون داره اونجا چیکار میکنه یه حسی به ویلیام
دست میده حسی وسوسه انگیز برای کشتن اون با خودش فکر
میکنه حتی اگه بخواد اونو بکشه با چی اینکارو انجام بده ؟
که یاد چاقو توی داشبوردش میفته که اونو برای دفاع از خودش
نگه میداره فورا چاقو رو بر میداره از ماشین پیاده میشه
میبینه همجا خلوته ، و به سمت شارلوت میره شارلوت با دیدن ویلیام
خوشحال میشه چون اونو میشناخته و میدونسته همکار پدرشه
شارلوت قبل از اینکه دهن باز کنه ویلیام فورا اونو بلند میکنه
و دیوار بقل میکوبه شارلوت نیمه هوشیار به چاقویی که داره
توی گلوش میره نگاه میکنه ویلیام اونو به قتل میرسونه
اون هیچ عذاب وجدانی نداره ، ویلیام با نگاه به جنازه شارلوت
فکر میکنه که چطوری اثر انگشتشو قایم کنه اول میگه که جنازرو بسوزونه در همین حین به بارون تگرگ شدید که می بارید نگاه میکنه و با خودش میگه که بارون همچیو پاک میکنه ، و فورا
به سمت ماشین میره و یجوری تخته گاز میکنه که رد لاستیک
ها روی اسفالت میمونن اما بارون اونارم پاک میکنه .
پاپت موفق میشه از جعبش بیاد بیرون متوجه میشه در قفله
پس شیشرو میشکونه ، نگاه پاپت به ته کوچه میفته
جایی که جسد شارلوت افتاده اون توی هوای بارونی
میره پیشش و وقتی میبینه مرده با این فکر که توی تنها
کاری که باید انجام میداد شکست خورده بغلش از کار میفته
روح شارلوت پاپت رو تسخیر میکنه .
هنری در همون لحظه منتظر ویلیامه اون با ویلیام تماس میگیره
که چرا نیومده و اما ویلیام میگه که مایکل مریض شده
و الان تو راهه بیمارستانه ، هنری یه خدا بد نده میگه
و تلفن رو قطع میکنه ، و ویلیام که توی تختش داشته به ریش
هنری میخندیده .
رستوران داره بسته میشه هنری میره به دنبال شارلوت
همجارو زیرو رو میکنه اما پیداش نمیکنه میره به سمت اتاق جعبه
و جایزه ها ، میبینه در باکس پاپت بازه و پنجره شکسته ،
کلیداشو در میاره و درو باز میکنه و در انتهایکوچه پاپتو میبینه
اون به سمتش میره و جنازه شارلوت میبینه اون اسمشو
بلند صدا میکنه و جنازه دخترشو تو اغوش میگیره .
روز های بعد از قتل :
فردا صبح ویلیام ساعت ۵ و نیم صبح با صدا زنگ تلفن
بیدار میشه صورتشو درهم میکنه و تلفنو جواب میده ،
هنریه اون به ویلیام همچیو توضیح میده ویلیامم خودشو
میزنه به اون راه و به شدت ناراحت خودشو جلوه میده
هنری تو مکالمه به ویلیام میگه می خواد از کار کنار بکشه
و رستورانو بده به ویلیام .
ویلیام به اونجا میره و با کلی ماشین پلیس روبرو میشه
در اون زمان یه پلیس ویلیام رو کنار میکشه و میگه :
سلام ، جناب افتون ؟
اه ، بله بله خودم هستم .
از فاجعه دیشب خبر دارید ؟
بله من واقعا متاسفم ، هنری بمن زنگ زدو این خبرو بهم گفت
و من به سرعت خودمو رسوندم .
که اینطور ، خب من ازتون چندتا سوال دارم .
بله حتما بپرسید .
خب شریکتون گفته که شما دیشب تو راه بیمارستان بودید
درسته ؟
بله کاملا ، پسرم مریض بود به بیمارستان بردمش ، دیشب
می خواستم شیفت باشم ، اما متاسفانه نشد .
که اینطور ، اسم پسرتون چیه ؟
ام ، مایکل .
خب پس ایشونو به بیمارستان بردید .
بله .
خب خودتون نظری راجب این تراژدی ندارید ؟
اهم ، من فقط میتونم متاسف باشم خانم .
و میدونید که عواقبی برای بیزنس شما داره ، شریکتون می خوان
کنار بکشند جناب افتون .
بله بهم گفت ، ولی اهم میدونید اون الان داغه اون یه فرزند از دست داده چیز کمی نیست پس من باید باهاش صحبت کنم .
بله میدونم ، شکی نیست ، در هر صورت باید توی رستوران تحقیقات صورت بگیره و درضمن من شمارو مظنون فرعی قرار میدم ، چون باید ازتون بازجویی شه .
خب مشکلی نداره من هرکاری که بتونم انجام میدم .
ممنون بابت همکاری ، فعلا جناب .
فعلا .
ویلیام کم کم به سمت رستوران میره و میبینه پلیس ها دارن
توی کل رستوران تحقیقات انجام میدن ، از والدین و کودکان نزدیک
به صحنه سوال میپرسن دوربینارو چک میکنن ، ویلیام به سمت کوچه میره و میبینه که پلیسا کل اونجارو گرفتن ، اون مکالمه دو پلیس رو میشنوه که میگن :
واقعا نمیشه هیچی از این صحنه جرم فهمید ، قاتل هیچ نشونه ای
از خودش به جا نذاشته .
اره واقعا خیلی حرفه ای بوده ، تازه با چاقو هم اینکارو کرده .
راستش من فکر نکنم ادامه دادن این پرونده فایده ای داشته باشه ،
چون باید چند سال روش وقت گذاشته بشه کی حوصلشو داره ؟
باید با کارگاه و رییس پلیس صحبت کنم .
اره با این وضعیت کاری از پیش نمیبریم ، این پرونده باید به خاطرات بپیونده .
ویلیام با شنیدن این مکالمه خیالش راحت میشه ، این قتل نه تنها
به منصرف شدنش کمکی نکرد بلکه این حسو توش تشدید کرد .
ویلیام به سمت ماشینش میره ، روشنش میکنه و میره به سمت
خونش .
موضوع رو واسه زنش تعریف میکنه و میگه رستوران باید چند ماه
بسته باشه پس باید یه مدت سرکار نره ، بعد خوردن شام میره به سمت اتاقش و میگیره می خوابه .
جریان تا یه مدت همینطوریه تا وقتی که برای ویلیام اطلاعیه میاد
که مالکیت رستوران بهش واگذار شده و فقط ویلیام باید قراردادو
امضا کنه ویلیام مالک رستوران میشه ، میره بالا سر بیزنسش ،
اما بعد دو ماه کار کردن میبینه رستوران هیچ مشتری ای نداره
یه خاطره ریز از ویلیام :
( خودم تنهایی با جان توی رستوران بودیم ساعت ۱۰ شب رفتگر
یا این بیخامان ها میومدند یه پیتزا کوچیک میگرفتند میخوردند ،
توی روز شاید ۴ تا مشتری هم به زور داشتیم به خاطر نداشتن فروش دیگه رستوران هیچ سودی نداشت پس با جانم تصفیه کردم
و اونو اخراج کردم و رستورانم گذاشتم برای فروش )
ویلیام رستوران رو میزاره برای فروش ، ۱۱ سال میگذره اما هیچکس
برای خرید این برند و رستورانش نمیاد ، ویلیام که دیگه داره نا امید
میشه درست تو ۳ آگوست ۱۹۸۲ یک تماس دریافت میکنه ،
ظاهرا یکسری مالک برای خرید رستوران اومدند اون باهاشون ۲ روز
بعد توی رستوران قرار میزاره کار های فروش انجام میشه ، و فردبر فمیلی داینر به فروش میره .
فزبر اینترتیمنت :
بعد اینکه رستوران به فروش میرسه نام برند به فزبر اینترتیمنت
تغییر پیدا میکنه ، مالک های جدید رستوران خبر داشتند که اسم این رستوران چقدر بد در رفته و هیچ فروشی نداره پس یه تصمیمی میگیرند تصمیمی که دوباره والدین و بچه هارو به رستوران برگردونه .
اول میان یکم پول به شبکه های خبری و روزنامه ها میدند تا سرو صداهارو بخوابونند و دیگه خبری راجب اتفاقات قتل منتشر نکنند .
در مرحله دوم یک انیمیشن ۲۰ قسمتی به نام فردی و دوستان به
تلویزیون میدند که توشون از ۴ انیماترونیک جدید همراه فردبر
استفاده شده بود .
بعدش اونها رستوران قبلیو تبدیل به یک رستوران جدید میکنند .
و اسمشو میزارند (فردی فزبر پیتزا جونیورز ) ربات های
زرد رنگ اسپرینگ لاک رو به پارتس اند سرویس میبرند و می خوان
۴ انیماترونیک جدید بسازند اونا که نه تجربه ساخت دارند نه چیز زیادی ازش میدونند پس با مخترعشون یعنی هنری تماس میگیرند
اونا از هنری درخواست میکنند که باهاشون همکاری کنه اما هنری
که بار احساسی زیادی روی دوششه و دودله رد میکنه اما طرح هاش
و نحوه مهندسی و توصیه هاشو براشون ارسال میکنه تا بهشون
کمک کنه . شرکت بلاخره ربات هاشو میسازه فردی ، بانی ، چیکا و
فاکسی . هر کدوم ازین رباتا یک نقش رو در بندشون اجرا میکنند
ربات های اسپرینگ لاکم توی یه استیج جدا در گوشه رستوران
با قیمت ارزونتر مشغول به کار میشند بعد تنها گذشت ۲ ماه رستوران
میترکونه و معروف میشه .
خوب دوستان عزیز داستان قسمت اول این سری به پایان رسید سعی میکنم پارت بعدی رو زود آماده کنم ، پس لطفا حمایت کنید تو پارت بعدی سرنوشت این رستوران نوپا و کمپانی فلک زده فزبر اینترتیمنت رو بررسی میکنیم و ادامه داستان رو میریم ، پس فعلا 🙂