ویرگول
ورودثبت نام
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)داستان نویس، مستندنگار ضدجنگ، منتقد ادبی، روزنامه نگار، ویراستار فنی، نمایشنامه نویس، کارگردان نمایش، بازیگر و - آثار: ۶ مجموعه داستان و رمان، چاپ شده در نشرهای نیلوفر، چشمه، ققنوس در دهه ی ۷۰ و ۸۰
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
خواندن ۱۹ دقیقه·۱ ماه پیش

رهایی بیکران

روایتی ناب از بنیان سه رنسانس ادبی در سه دهه ی گذشته، با موج آفرینی محمدرضا کاتب و حسن بنی عامری
روایتی ناب از بنیان سه رنسانس ادبی در سه دهه ی گذشته، با موج آفرینی محمدرضا کاتب و حسن بنی عامری

من سپانلو را از نزدیک یک بار بیش تر ندیدم. سال ۷۹. در مراسمِ اولین دوره ی جایزه ی مهرگان ادب. رمانِ «هیسِ» محمد رضا کاتب یکی از کاندیداهایِ نهایی و اصلیِ آن دوره بود. من و محمد داشتیم یک گوشه ی سالنِ انتظار، مثل همیشه، برای هم آسمان ریسمان می بافتیم و به مزه پرانی های هم می خندیدیم، که یک صدایِ رسایِ مردانه آمد خطاب به محمد گفت «شما...آقای کاتب هستین؟»

آن قدِ بلند و آن صدایِ رسا و آن خوشپوشی و آن لبخند و آن نگاه رندانه را اولین بار بود از نزدیک می دیدم. قبلنا او را در سینما زیاد دیده بودم. در فیلم های ناصر تقوایی و علی حاتمی و محمدرضا اعلامی و امیر قویدل. نوشته هاش را هم دنبال می کردم. با شعرهاش ارتباط چندانی نمی توانستم برقرار کنم. اما نقد و نظرهاش راجع به داستان ایرانی و انتخاب هاش در ترجمه ی رمان های خارجی، درخشان و قابل تأمل بودند و قابل یادگیری و به هیچ وجه نمی شد به سادگی فراموش شان کرد.

آن روز آمد دست محمد را گرفت بردش گوشه ی دنجی و، با آن چشم هایِ روشنِ شادِ هیجان زده اش، چیزهایی به محمد گفت که من نمی شنیدم شان.

پیش خودم گفتم «سپانلو و اون همه غرور و پیشدستی در رفاقت؟ اون هم این جا؟ اون هم با این هیجان؟ اون هم جلو چشم همه؟ یعنی چی کارش می تونه داشته باشه؟»

سپانلو آن سال یکی از دست اندرکارانِ اولین دوره ی جایزه ی مهرگان ادب بود و از رمان «هیس» محمد خیلی خوشش آمده بود. تا آن جا که به اش گفته بود «حق رمان شماست که این جایزه رو ببره.»

این حرف سپانلو را من و محمد یک تعارفِ رندانه ی مودبانه قلمداد کردیم. چون هر دومان مطمئن بودیم چنین اتفاقی نمی افتد برای داستان نویسی که شاگرد هیچ نویسنده ی مشهور یا عضو هیچ باند مافیایی ادبی شناخته شده یی نیست. دلایلش الان زیاد مهم نیستند. مهم تعارف عجیب تری بود که سپانلو بعد از تعارف اول کرده بود.

محمد گفت «دعوتم کرد برم خونه ش. گفت گوشه ی صفحه های کتابش برداشته حاشیه نوشته، می خواد حضوری به م بگه چرا از هیس خوشش اومده.»

من در خانه ی سپانلو نبودم بدانم او چی به محمد گفته و محمد چی شنیده. یعنی راستش نه آن روزهایِ پر از سوء تفاهم و نه این روزهای پر از سوء ظن اجازه ی اعتماد را به هیچ کس نمی دادند و نمی دهند. منتها نکته ی مهمی را که نه من نه محمد هیچ وقت نتوانستیم فراموشش کنیم این بود که «می تونست هیچی نگه. می تونست سکوت کنه. همون کاری که خیلی از آشناهایی کردن و می کنن که ادعایِ رفاقتِ چندین و چند ساله باهامون داشتن و دارن. ولی سپانلو این کار رو نکرد. اگه این کار رو نکرده، اگه شجاعتِ گفتنش رو در اون ملاءِ خیلی عام داشته، پس یه طلای ناب توی وجودش بوده که توی وجود خیلی های دیگه نبوده و...»

همین تفاوتش بود که برای من و محمد محترم ترش می کرد.

در آن روزهایی که مرزبندی هایِ ادبی با متر و معیارِ سیاستِ «با من باش یا بر من باش» سنجیده می شد، این سنت شکنیِ سپانلو برای من و محمد یک اتفاق فرخنده بود. چون تمام زندگی مان را گذاشته بودیم برای این جور سنت شکنی هایی که واجب می دانستیم شان توی داستان هامان و، توی فضای «حیدری نعمتیِ ادبیات» و، حتا توی روابط اجتماعی مان و، داشتیم در کمال تعجب می دیدیم که این «سنت شکنی و استقلال خواهی و آزادگی» فقط دغدغه ی ما نیست و انگار بزرگ ترهامان هم از این جور شجاعت ها و استقلال خواهی ها و رهایی ها بهره مندند و هیچ به ظاهر ماجرا فکر نمی کنند و فقط به «ادبیت متن» بها می دهند، نه به جوان و تجربه گرا بودن یا «همنسل نبودن با هر نویسنده ی مجربِ جوانِ آینده داری».

و اصلن نقطه ی طلایی این «ارتباطِ عجیب و پیچیده ی واجب» همین جاست. این که فاصله ی سپانلو و کاتب، از تفاوت نسلی، از زمین تا آسمان هفتم بود، اما «ادبیتِ محضِ رمانِ کاتب» باعث شد تمامِ معادلاتِ پذیرفته شده ی مرسوم از هم بپاشند و «یک هنرمندِ پیشکسوتِ مستقلِ مجرب» پیشدستی کند در ارتباط برقرار کردن با «یک هنرمندِ جوانِ مستقلِ تجربه گرا» و، به هیچ وجه از علنی شدنِ این «ارتباط علنیِ سوء تفاهم برانگیز» محتاط و نگران و حسابگر نباشد. انگار بخواهد یقین پیدا کند که «دستاورد و میراث غنی ادبی خودش و همنسلانش و پیشینیانش» دارد به کسی می رسد که لیاقت و صلاحیتِ تصاحبِ این ارثِ گرانبهای چند صد ساله را دارد...

اما آیا تمامِ داستان نویسانِ ایرانی، با هر منش و عقیده و رفتاری، به این کردارِ والایِ انسانی پایبندند؟

به جرأت می توانم بگویم نه. که اگر بودیم، الان همه مان، با هر طرز تفکر و سلیقه یی که داشتنش حق مان است، از آن «جزیره هایِ تک افتاده ی آسیب پذیر» تبدیل می شدیم به «مجمع الجزایرِ مستحکمی» که هیچ مهاجم مغرض دسیسه گری نمی توانست به سادگی تصاحب یا نابودمان کند.

آیا در فضای ادبی امروزمان یک جور «داعش ادبی» حکمفرماست؟

جالب این جاست که این «مهاجمانِ...ادیب نمایِ...مثلن خیرخواهِ همیشگی» نه تنها تا وقتی زنده هستیم از دشمنی دست برنمی دارند، بلکه بعد از مرگ هم دست از تاراج و تخریب اندیشه و منش و آثار ماندگار داستان نویس هامان برنمی دارند. هدایت و چوبک و ساعدی و گلشیری و دانشور و محمود و که و که، بعد از مردن شان، هنوز زنده و هنوز مزاحم و هنوز آسیب زننده هستند و، هنوز هستند کسانی که معتقدند باید یک بار دیگر خودشان و اندیشه هاشان را با هم سوزاند. یعنی یک جور داعش ادبی اند.

دور نیفتیم از حرف اصلی مان.

من و محمد رضا کاتب به جز محمد علی سپانلو از بزرگانی چون سیمین دانشور، ابراهیم گلستان، احمد محمود، هوشنگ گلشیری، اکبر رادی، ابراهیم یونسی، سیمین بهبهانی، شهرنوش پارسی پور، رضا سید حسینی، صفدر تقی زاده، سروش حبیبی، محمد علی حق شناس، صالح حسینی، عبدالله کوثری، جلال ستاری، قاسم روبین، جلال بایرام، عنایت سمیعی، مشیت علایی، مسعود احمدی، عباس پژمان، مدیا کاشیگر، و عده ی بی شماری از داستان نویسان و شاعران و مترجمان معاصرمان خاطره هایِ شیرینِ این چنینیِ نوشتنی زیاد داریم.

دلیل این که مصلحت اندیشیِ رایجِ آن روزها هرگز نتوانست در این " ارتباطِ قلبیِ دو طرفه " نقشِ مخربی ایفا کند، این بود که من و محمد، هر کدام مان به شیوه ی خودمان و، با اصرار بر سبک و نگاه شخصی خودمان و، گاهی در دو مسیرِ روایی و سبکیِ متفاوت، تمام زندگی مان را گذاشته بودیم برای رسیدن به داستان نابی که مُهرِ شخصیِ خودمان را داشته باشد. و در این مسیر به یک عقیده ی مشترک رسیده بودیم که «باید تمومِ تلاش مون رو بکنیم که داستان هامون رو ناشرهای خصوصی چاپ کنن. چون ناشران دولتی نه «خودِ مستقل و غیر قابل کنترل و تجربه گرای یاغی مون» رو می تونستن تحمل کنن، و نه «کتاب های مستقل و ساختارشکن و متفاوت مون» رو.»

آن روزها معتقد بودیم ناشران دولتی در آن روزگار - و حتا در حال حاضر - دارند «باخت در تفکرِ القایی و حذفی» و «باخت در ارتباط با مخاطب» را تجربه و تکرار می کنند و «کار کردن با آن بازندگانِ همیشگی» یک باخت تمام عیار و تباه کننده است.

بعد هم این که به شدت معتقد بودیم عملکردِ نشر خصوصی و «توزیعِ همه جانبه و غیرجانبدارانه ی آثارش در سراسر ایران» می تواند بهترین فرصت را برایِ «ارتباطِ بی واسطه و منتقدانه با مخاطبِ حرفه یی و غیر حرفه یی» به ما بدهد. گرچه الان اعتقادمان را به این اصل از دست داده ایم و باور کامل داریم که بعضی از ناشران معتبر خصوصی، آگاهانه یا ناآگاهانه، شده اند ابزار و مجری بی چون و چرای فرامین ممیزهای مرسوم برای «سانسور موجه تفکر» و برای «به بردگی کشاندن نویسندگان مستعد» و برای ترویج نوشتن «رمان ژانری» که ذاتش «نویسنده کُش» است و ادبیات ناب هر سرزمینی را می برد به نابودی کامل می کشاند.

برای اولین بار فقط من و محمدرضا کاتب بودیم که بعد از انقلاب، بعد از تبعیدِ عباس معروفیِ آتیه دارِ شورشیِ روشنفکری که کتاب هاش را خودش در نشر گردون خودش چاپ می کرد، بعد از درگذشتِ بزرگانی چون هوشنگِ گلشیریِ ساختارگرایِ سنت شکنِ شاگرد پرور، بعد از خلاء حضورِ نویسندگانِ تأثیرگذاری چون رضا براهنی و همین گلشیری خودمان، بعد از نیاز نشر خصوصی به «قلم و آثارِ نویسندگانِ تجربه گرایِ جوانِ ساختارشکنِ صاحب سبک»، آمدیم برای رهایی از قید و بندهایِ رایجِ فرهنگیِ آن دوران، و برای مستقل شدن و مستقل ماندن روح و قلم مان، رفتیم «بی پروا و از جان گذشته و تجربه گر» از راه سنگلاخ و مین گذاری شده ی «چاپ کتاب در نشر خصوصی» گذر کردیم، آن هم بدون تلمذ در حضور بزرگان داستان، بدونِ مُهرِ تأییدِ هیچ نویسنده ی پیشکسوتِ مشهور، و بدون ترس از تهمت و افترا و طرد شدگی از جانب مدیران فرهنگی و ناشران دولتی و نویسندگانِ پرواریِ سفارشی نویسی که در آن سال ها ارتباط با «ناشران خصوصی» و «همنشینی با نویسندگان مستقل روشنفکر» را گناه کبیره و نوعی «کفر کامل و اِلحاد مطلق» می دانستند. و با چاپ داستان هامان در انتشاراتی های خصوصی «نیلوفر و چشمه و ققنوس»، و با اقبال و اعتنای روز افزونِ شجاعانه و بی چشمداشتِ بزرگانِ پیشکسوتِ ادبیاتِ مستقل مان به ما و به داستان هامان، «حکم مخفی ارتداد ما دو نفر» را صادر کردند و به خیال خام خودشان و با دسیسه یی همگانی برداشتند هر کدام مان را تا امروز به طریقی از تمام مواهب و اعتناهای مرسوم همیشگی شان، که من و محمد پشیزی برای آن ها ارزش قائل نبودیم و استقلال فکری مان را با «چشمپوشی آگاهانه ی کامل از آن ها» پسندیده می دانستیم، (مثل چاپ های بی شمار آثار، برندگی در جایزه های ادبی دولتی و خصولتی و خصوصی ایرانی و خارجی، ترجمه ی آثار، سفرهای گزینشی خارجی برای تبلیغ نویسندگان گزینشی خودی، اقتباس سینمایی، قراردادهای طاق و جفت چند صد میلیونی و این روزها میلیاردی برای رمان های چند جلدی، پست های مدیریتی چند گانه با حقوق های مکفی، و چه و چه و چه)، ما را سه دهه محروم نگه داشتند و در خفا به آن بالیدند و... حالا... امروز... با اجماعی عجیب و همگانی و با حضوری آشکارتر و گسترده تر و با اهدافی مشخص تر و با چینش و جاگذاری و تحمیلِ عمدیِ «نویسنده های سوپر انقلابیِ ضد روشنفکرِ دیروز و سوپر روشنفکرنمایِ امروزشان» در همین نشرهای خصوصیِ شاید بی خبر از همه جا، دارند کتاب های اَبترِ قدیمی و جدیدِ سفارشیِ چاپ شده و نشده ی خودشان و دست پرورده هاشان را در همین نشرهای خصوصی یی چاپ می کنند، که چاپ کتاب های من و محمد در آن ها، در اواخر دهه ی هفتاد و در دهه ی درخشان هشتاد، «کفر مطلق» حساب می شد و ما را در ذهن هاشان و در رفتار و کردار حذف کننده شان «مطرود کامل» اعلام کرده بودند و مستوجب مجازات هایی که تمام شان را با موفقیت کامل یک به یک به اجرا رساندند.

و به چه گناهی؟

که اگر آن سال ها چاپ کتاب در «نشر خصوصیِ روشنفکری» یک جور گناه کبیره ی نابخشودنی بود، چرا الان برداشته اند حلال اعلامش کرده اند برای آن ضد روشنفکرهای انقلابیِ همیشه مُحِق شان، که دهه ها از این مواهب حذر داده شده بودند؟ آیا ناشران خصوصی آمده اند در خفا تطمیع و مطیع شده اند و دیگر روشنفکر نیستند؟ یا نویسندگان ضد روشنفکر دیروز، بنا به مصلحت های سیاسی و التهاباتِ اجتماعیِ افشاگرانه ی امروز، باید بیایند تن به سفیدشویی بدهند و خودشان را روشنفکر جا بزنند؟ اگر هر دو اتفاق با هم افتاده باشد، اگر هر دو طیفِ «ناشر روشنفکر دیروز» و «نویسنده ی ضد روشنفکر دیروز»، برای بقا به هر بهایی، با همدیگر «تبانی منفعت طلبانه ی انگل وار» کرده باشند، آن وقت باید چه اعتراضی را چه طور و با چه زبانی و با چه فریادی و به کدام شان روا دانست؟

این اگرها و صدها اگر شبیه این ها سوال هایی هستند که سال هاست من و محمد از خودمان و از خیلی از «رفیق نماهایِ ضد روشنفکر دیروز و روشنفکر نمای امروز» داریم و هنوزاهنوز هیچ جوابی براشان نیافته ایم.

آن روزها من و محمد، در نیمه ی دوم دهه ی هفتاد، در آستانه ی پختگی سی سالگی، هر دومان از آب و گلِ داستان نویسیِ حرفه یی آن زمانه در آمده بودیم. و کتاب های انبوه گذشته مان و «نگاه های متفاوت مان به داستان نویسیِ خلاقِ ساختارشکنِ زبان ورزمان» برداشته بودند جای خودشان را در محافل جدی ادبیِ آن دوران باز کرده بودند و «حالا با این تصمیمِ آگاهانه ی مخاطره آمیزِ آینده کُشِ بی صِلِه های مرحمتیِ دولتی و با این تفکرِ نوینِ خودشکنانه و سنت گریزمان» باید هر دومان ناچار می رفتیم «باز از صفر شروع می کردیم.»

«اون هم با بهترین داستان هایی که اون ها رو با تموم توانایی و با تموم دانایی و با تموم سنت ستیزیِ ساختارشکنانه مون از «علم روایت نوین» نوشته بودیم و به شدت مطمئن بودیم حق شون فقط خونده شدن و دیده شدنه.»

و البته با ادیبِ مشهورِ پشتیبانی که «در هیچ کدوم از ناشران خصوصی آن روزگار...به هیچ وجه نداشتیم.»

آن روزها چاپ کتاب در نشرِ خصوصی گذر از هفت خوان رستم بود. و برای مایی که داستان نویس حرفه یی بودیم و ناشناخته در نشر خصوصی، تأیید یک داستان نویس آشنا می توانست خیلی کارگشا و شهرت آور باشد. اما ما این آشناها را نداشتیم. و البته غرور و شخصیت داشتیم. بلد نبودیم مثل بعضی ها برای هر هدفی برویم به هر خفتی تن بدهیم. معتقد بودیم باید خود داستان هامان بهترین معرف مان باشند. و همین هم شد. البته نه به این سادگی ها که من می گویم و شما می شنوید.

ماجراهاش را بعدها در کتابی چند صد صفحه یی خواهم نوشت. فقط تا همین حد بدانید که من و محمد، با دست خالی و بدون پشتوانه و پشتیبان هایِ مرسوم آن روزها و این روزها، بهترین داستان های دوره ی جدید کاری مان را، با تحمل رنج ها و تهمت ها و افتراها و طردشدگی ها و از کار بی کار شدن های فراوان، بردیم در بهترین و حرفه یی ترین نشرهای خصوصی آن زمان چاپ کردیم. یعنی نشر نیلوفر و چشمه و ققنوس.

نشر ققنوس که سال ها پیش در دوره ی اول کاری اش برداشته بود فقط «شازده احتجاب گلشیری» را چاپ کرده بود، اصلن دوره ی جدیدِ کار حرفه یی اش را در اواخر دهه ی هفتاد (سال ۷۸) با چاپ کتاب های «ساختار شکنِ پُست مدرن و مدرنِ من و محمد» شروع کرد. این را می توانید به سادگی بروید در بروشورهایی که آن سال ها چاپ می کرد و به آن می بالید ردیابی کنید.

اولین داستان نشر ققنوس در آن بروشورها رمانِ خیلی عامه پسند و بازاریِ «دالان بهشت» بود. که اگر من و محمد و کتاب هامان نبودیم، ققنوس حتم باید با همین فرمانِ چاپِ «رمان خیلی عامه پسند بازاری» پیش می رفت. دومینش «هیسِ» محمدرضا کاتب بود، در سال ۷۸. و سومینش مجموعه داستانِ «لالاییِ لیلی» من، در بهار ۸۰. که هنوز بعد از بیست و چهار سال، بدون هیچ توضیحی از نهادهای رسمی یا از تشکیلات خود ققنوس، در چاپ یک نگه داشته شده.

به زودی شرح ماوقعِ این «حصر کتاب های بیست ساله در نشر نیلوفر و ققنوس و چشمه» را خواهم نوشت.

خواهم نوشت که چه طور من و محمد، با خرج خودمان، هر سه کتاب مان را _ «هیس» و «لالایی لیلی» و «دلقک به دلقک نمی خندد» را _ با چه مکافاتی بردیم به دست تمام نویسندگان مستقل و پیشکسوت مان رساندیم. خصوص آن ها که در ایران نبودند. مثل ابراهیم گلستان در انگلستان، سروش حبیبی در فرانسه، صفدر تقی زاده در آمریکا، و مهم تر از همه شان برای نشر ققنوس، عباس معروفی در آلمان. اگر عباس معروفی «هیس» و «لالایی لیلی» را نخوانده بود، یا اگر فقط «دالان بهشت» را خوانده بود، آیا می آمد غرفه ی نشر ققنوس را در نمایشگاه کتاب فرانکفورت آلمان پیدا کند، بردارد حق چاپ تمام کتاب هاش را به این نشر بسپارد؟...یا نویسندگان و مترجمان و شاعران خوشنام و نویسندگان جوان خوش آتیه یی که بعد از ما آمدند در نشر ققنوس کتاب چاپ کردند، آیا با خواندن «دالان بهشت» می آمدند اعتبارشان را کنار یک رمان عامه پسند بازاری خرج کنند؟ آیا بعد از بیست و پنج سال سکوت چشمپوشانه و عارفانه ی من و محمد، انصاف است خودمان را بزنیم به آن راه، ندانیم «کی به کی مدیون است؟»...و البته سوال های مهم تر دیگر هم هست... که بماند برای بعدی که خیلی نزدیک است.

انتشارات نیلوفر هم، یکی دو ماه قبل از نشر ققنوس، در زمستان ۷۹، مجموعه داستانِ «دلقک به دلقک نمی خندد» مرا چاپ کرد. که آن هم مثل «لالایی لیلی»، با وجود اعتناها و نقدهای مثبت در نشریاتِ مستقلِ آن روزگار و با وجود «کاندید شدنش در بخش های نهایی جوایز خصوصی ادبی» و حتا «برنده شدن و در لحظه ی آخر کنار گذاشته شدنش»، همچنان بعد از بیست و پنج سال در چاپ یک باقی مانده و ناشر یا نهادهای پاسخگو یا هیچ کس دیگر هیچ توضیحی نداده که... که شرحِ طولانیِ ماوقع این یکی هم بماند برای زمانی دیگر.

از نشر ققنوس زنگ زدند گفتند مجموعه داستان «لالایی لیلی» در دومین دوره ی جایزه ی گلشیری اول شده. اما در لحظه ی آخر اسم زن بهروز افخمی از کوزه در آمد. حالا دیگر همه می دانیم چرا.
از نشر ققنوس زنگ زدند گفتند مجموعه داستان «لالایی لیلی» در دومین دوره ی جایزه ی گلشیری اول شده. اما در لحظه ی آخر اسم زن بهروز افخمی از کوزه در آمد. حالا دیگر همه می دانیم چرا.

من و محمد، بعد از سال ها خون دل خوردن و تحملِ سختی هایِ فراوان، با دو سه ماه فاصله، صاحب سه کتاب «ساختارگرایِ سنت شکنِ زبان ورز» شده بودیم و، ناگهان داستان هامان بین نویسندگان مستقلِ حرفه ییِ آن زمان و، در مجامعِ ادبی خصوصی روشنفکری و حتا در دولتی هایِ همان دوره و، در جایزه هایِ تازه راه اندازی شده ی داستانی دهه ی هشتاد، مثل توپ صدا کردند.

دو دهه و نیم منتظر شدم کسی بیاید این وقایع و حقایق را بگوید و نگفت و حالا ناچارم خودم با صدای رسا بگویم که «من و محمدرضا کاتب «اولین داستان نویسانِ تجربه گرایِ جوانِ مستقلِ بی پشتیبان و بی پشتوانه یی» بودیم که داستان هامان در اواخر دهه ی هفتاد و در نیمه ی اول دهه ی هشتاد فقط با پشتوانه ی «ادبیتِ متنِ آثارمان» و بدون تایید هیچ نویسنده ی پشتیبانِ پیشکسوتی چاپ شدند و، مثل نیمه ی دوم دهه ی شصت که با نوشتن داستان هایِ متفاوتِ ساختارگرایِ پست مدرن و داستان های تکنیکیِ زبان وَرزِ فوق مدرن مان بانی رنسانسی نوین شدیم در ادبیات سنت گرای نوجوانِ آن زمان، یا مثل نیمه ی دوم دهه ی هفتاد که با تجمیعِ نویسندگانِ نوقلمِ ناشناخته ی بی پشت و پناهی که «تازه از جنگ برگشته بودند» (کسانی چون احمد دهقان، مجید قیصری، فرهاد حسن زاده، محسن مومنی، کاوه بهمن، جمشید خانیان، احمد غلامی و دیگران و دیگرتران)، و امکان چاپ آثار متفاوت شان در نشری خاص (که هیچ کس هیچ وقت توقع کاری چنین سترگ و ادیبانه و خاص از آن نداشت)، رنسانسی ادبی و همچنان زنده و جنجالی در داستان کلاسیک و مدرن و پست مدرن ضد جنگ پدید آوردیم و آگاهانه و امیدوار آغازگرِ راهی شدیم که داستان نویسانِ تجربه گرایِ بعدی، بعد از ما، آمدند از جاده ی هموار آن به راحتی گذشتند. یعنی ناشران خصوصی و سختگیر آن دوران، بعد از آن زمان، به داستان نویسان جوان اعتماد بیش تر کردند و آثار آن ها را با سهولت و با سرعت بیش تری به چاپ سپردند، به واسطه ی موفقیت هایی که فقط با «استقلال اندیشگی من و محمد»، بدون هیچ حامی پیشکسوتی، با چاپ آثار تازه مان در نشر خصوصی کسب کردیم.»

حاصلش هم شد ظهور و حضور جنجال برانگیزِ نویسندگانِ جوانِ نوقلمِ ناشناخته یی که بعد از من و محمد در دهه ی هشتاد و نود آمدند نویسنده ی حرفه یی شدند و با چاپ کتاب های ما دو نفر در انتشاراتی هایِ سختگیرِ روشنفکرِ خصوصیِ «چشمه و نیلوفر و ققنوس»، یک به یک آمدند با سهولتی که حاصل خط شکنی و هموار سازی و جانفشانی های من و محمد بود، کتاب های داستانی شان را در این سه نشر و در نشرهای خصوصی معتبر دیگر و در نشرهای تازه پای خصوصی و خصولتی جدید چاپ کردند و در محافل رسمی و غیر رسمی ادبی آن روزگار و حتا اکنون از سرآمدان داستان ایرانی شناخته شدند.

اگر مصطفی مستور، یعقوب یادعلی، محمدحسن شهسواری، مهدی یزدانی خرم، بلقیس سلیمانی، مجید قیصری، محمدرضا بایرامی، احمد دهقان، فرهاد حسن زاده، احمد غلامی و خیل عظیم نویسندگان جوان ناشناخته یی که در دهه ی هشتاد و نود و اکنون آمدند کتاب های داستانی شان را در نشرهای خصوصی یی چاپ کردند که پیش از این فقط آثار ستارگان پر فروغ ادبیات ایران یعنی هوشنگ گلشیری، محمود دولت آبادی، احمد محمود، علی اشرف درویشیان، جعفر مدرس صادقی و زویا پیرزاد و دیگران را چاپ می کردند، هیچ کدام شان نباید فراموش کنند از جاده ی سنگلاخ و مین گذاری شده یی با سهولت و آرامش رد شده اند که خنثا شدن مین هاش و هموار شدن راه اش را مدیون همین حسن بنی عامری و محمدرضا کاتبی هستند که هنوزاهنوز دارند تاوان این خط شکنی ها و هموار سازی ها و موج آفرینی های رنسانسیِ این سه دهه را در «ادبیات نوجوان» و در «ادبیات ضد جنگ» و در «ادبیات مستقل روشنفکرانه ی آینده نگرِ ضد ژانر» می پردازند با بایکوت ها و حذف شدگی ها و با «در چاپِ یک و دو نگه داشتنِ همین کتاب هایی که در همین ناشران خصوصی روشنفکری چاپش کردند».

آیا هنوز نقطه ی تاریک و سوال جدیدی وجود دارد که کسی بخواهد بداند چرا من با صراحت و با صدای بلند و با دانایی کامل اعلام کردم و باز اعلام می کنم که «دیگر کتاب هام را در هیج نشر خصوصی مشکوکی در ایران چاپ نخواهم کرد»؟

خب این حرف ها از آن حرف هایی بود که جزییاتش را فقط من و محمد می دانستیم و، اگر نمی گفتمش، در قلب مان می ماند و با خودمان دفن می شد. بهانه اش هم یادآوریِ لطفِ مهربانانه یی بود که سپانلو و دیگر بزرگانِ آن روزگار، بی هیچ چشمداشت و در کمالِ شجاعت و صراحت و جوانمردی و خلوص شان، در حق وارثانِ به حق و واقعی میراث ادبی شان، «من و محمد رضا کاتب» روا داشتند.

سپانلو هر که بود و هر چه بود، هر چه گفت و هر چه نگفت، یک حسِ جاودانه ی شیرین در قلب من و محمد به یادگار گذاشته که اگر تمام دنیا هم جمع شوند و خلافش را ثابت کنند، ما از او و از تمام آن ها که ما را وارثان واقعی میراث ادبی شان دانستند، تا دنیا دنیاست ، به نیکی یاد خواهیم کرد.

روحت شاد، آقایِ قدبلندِ...چشم رنگیِ...ِخوشپوشِ...تر و فرزِ...همیشه خندانی که خیلی خوب بلد بودی قلبت را با ما تقسیم کنی و، یک یادگاریِ جاودانه برامان باقی بگذاری.

هر جا هستی، سپانلوی نازنین، بدان که ما دو نفر مهربانی های بی شیله پیله ات را هرگز فراموش نخواهیم کرد.

و همین طور لطف بی منت و سپردنِ میراثِ گرانبهایِ آن بزرگوارانِ پیشکسوتِ ادیبِ دیگر را.

دوشنبه، ۱۲ آبان ۱۴۰۴

باز نشر همین متن از فیس بوک، با ویرایش و نگارشی تازه، نوشته شده در اردیبهشت ۹ سال پیش، به مناسبت درگذشت سپانلو، با عنوانِ «ماجرای من و محمد رضا کاتب و محمد علی سپانلویی که رفت...از باغ هستی...سیب تازه بچیند».

داستان نویسی
۲
۰
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
داستان نویس، مستندنگار ضدجنگ، منتقد ادبی، روزنامه نگار، ویراستار فنی، نمایشنامه نویس، کارگردان نمایش، بازیگر و - آثار: ۶ مجموعه داستان و رمان، چاپ شده در نشرهای نیلوفر، چشمه، ققنوس در دهه ی ۷۰ و ۸۰
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید