
روز تشییع جنازه ی شیوا ارسطویی سه نفر از قاتل هاش را توی مراسمش دیدم.
نفر دوم را قبل از نفر اول دیده بودم. کسی که در فرمانبری و چاکرپیشگی دست تمام زیردست ها را از پشت بسته بود و با وجود تمام خوش خدمتی هایی که برای نفر اول کرده بود، باز هم نفر دوم حساب می شد برای اویی که همه را مطیع و گوش به فرمان خودش بار آورده بود. با دیدنم رنگ از رخسارش پرید. دست هاش را هم کرد توی جیبش تا لرزیدن شان را نبینم. گفت از دیدنم خوشحال شده. که حرف مفت بود. از نگاه اش و از صداش مشخص بود که دارد توی دلش سرم جار می زند که «مگه تو نمرده بودی، بشر؟ این جا چی کار می کنی آخه؟»
گفت «این جا چی کار می کنی، حسن؟»
گفتم «دخترهات خوبن؟»
گفت «هنوز یادته؟»
گفتم «اگه دخترن، اگه داری شون، آره. هنوز یادمه.»
شیطان شدم، لبخند زدم توی چشم هاش، برداشتم آرام گفتم «به جز دخترهات خیلی چیزهای دیگه ت رو هم هنوز یادمه.»
هنوز یادم بود که بخش مهمی از زندگیِ پُر افتخار و پُر منفعتِ اکنونش را مدیون من است. همان از جنگ نوشتنش. آن روزها سرنوشتش در زمان دانشجویی داشت جوری رقم می خورد که آخرش می شد مسوول فنی یکی از شبکه های تلویزیون. اما وقتی با سفارش دوست مشترک مان و همراه رفیق جان در جانی اش آمد پیش من تا روی «روایت های خام مستند جنگ» بردارد کار خلاقانه ی داستانی بکند، مسیر زندگی اش از اساس تغییر کرد و شد اینی که الان هست. «جنگی نویس سفارشی و ژانرنویس اعظم».
از همان روز اول با یعقوب یادعلی آمد. با هم خیلی سر و کله زدیم تا روایت های مستند جنگ را چه طور از خامی در بیاورند و به داستانی مینیمالیستی و خوش ساخت تبدیلش کنند. کتاب های داستان خلاق را دادم بخوانند تا بدانند چه توقعی ازشان دارم. همینگوی در دسترس بود و همه مان کتاب هاش را خوانده بودیم. اما سالینجر نایاب بود و هنوز ناشناخته. و همین طور گلشیری. من از روی داستان هاشان در نوجوانی مشق ها نوشته بودم و برمی داشتم کتابچه های دستنویسم را از آثارشان به آن ها می دادم بخوانند تا هوشیار شوند از آن ها چه توقعی برای آفرینش داستانی از آن روایت های خام مستند دارم. با آن ها و با خیلی های دیگر نزدیک صد کتاب آماده ی چاپ کردم. جوری که موجی از نوشتن «داستان های مینیمالیستی و ماکسیمالیستی مستند جنگ» در خیلی از نشرهای دیگر هم باب شد و طی سال ها رونقی روزافزون گرفت و با حذف عمدی و آگاهانه ی من و آثاری که از من در همه جا نادیده انگاشته شدند، هر کس آمد مدعی این بداعت تازه شد و... که گفتن مفصلش بماند برای بعد.
این نفر دوم، مثل یعقوب یادعلی، با سختگیری های من در پذیرش متن هاشان برای چاپ در کتاب، و نوشتن داستان های آزاد کوتاه شان با تأثیر آشکار از بهرام صادقی و چاپ شان در مطبوعات و در نشرهای تازه رونق گرفته ، داشتند بال و پر باز می کردند.
در یکی از جلسه های داوری جایزه ی منتقدان مطبوعات، که درخشش اولین دوره و تمام دوره هاش را مدیون برندگی رمان پست مدرن «هیسِ» محمدرضا کاتب است، دستنویس یکی از بهترین داستان های مستقل و آزاد جنگی یعقوب را که به من برای چاپ در نشر خصوصی سپرده بود، بردم آن جا خواندم ببینم دوستان چه واکنشی نشان می دهند. آنی که بعدها شد یکی از طرفداران پر و پا قرص و حتا بانی چاپ کتاب های تازه ی یعقوب، به دلیل جنگی بودن داستان و ناشناخته بودن یعقوب، لب و لوچه کج کرد و منفی بافت. بقیه هم، با این که دو نفرشان از همشهری ها و همکلاسی های یعقوب بودند، جرأت نکردند حرف دل شان را بزنند و پرت و پلا گفتند.
ولی من با سرفرازی و با قسم به تمام دانشی که تا آن روز از داستان داشتم گفتم « هر چی رو گفتین، گردن من و یعقوب از مو نازک تر، می گیم درست و مقبول. ولی امروز رو همه تون یادتون باشه که دارین چی از من می شنوین. همین طور که از این به بعد اسم محمدرضا کاتب و رمان هیسش رو دیگه هیچ کس نمی تونه از ادبیات داستانی مون پاک کنه، اسم یعقوب یادعلی رو هم از این به بعد زیاد خواهید شنید و، درست به وقتش، اون رو هم کسی نمی تونه از ادبیات داستانی مون پاکش کنه.»
که البته دوستان مثل همیشه سعی شان را کردند برای حذفش، با آن جنجال ها و مهاجرت اجباری و مرگ زودرسی که براش فراهم کردند، اما از ادبیات ایران، نه، هرگز نتوانستند حذفش کنند و نخواهند هم توانست.
و اما نفر دوم. که مثل یعقوب دستش را، دوستانه، توی دست خیلی ها بردم گذاشتم. توی دست ناشران روایت جنگ و، توی دست رفیق جان در جانی الانش حسین سناپور در روزنامه ی حیات نو و، توی دست نفر اول که داشت توی مطبوعات دهه ی هفتاد و هشتاد با تیم جوان و آن «نفر اول مرید خودش» یکه تازی ها می کرد.
این نفر دوم مان همان کسی است که بعدها با پشتوانه ی نفر اول آمد در یکی از روزنامه ها در کمال وقاحت اعلام کرد که «هر کس می خواد توی ایران داستان نویس موفقی بشه و توی این کسوت باقی بمونه، باید بیاد به حلقه ی ما ملحق بشه.»
یعنی اعلام علنی بردگی ادبی نویسندگان. که خیلی ها به آن تن ندادند. من و محمدرضا کاتب، بعد از شورش علنی در مقابل همه شان، بایکوت ادبی بیست ساله شدیم از جانب تمام آن رفقایی که خیلی هاشان، از هر طیفی و از هر باندی و از هر مافیایی، زندگی و رفاه و مقبولیت الان شان را مدیون ما دو نفر هستند. ما با سخت جانی هامان سعی کردیم همچنان زنده بمانیم. اما کورش اسدی و شیوا ارسطویی و یعقوب یادعلی، طبق نقشه ی «بدخواهانِ بخیلِ رفیق نماشان» عمل کردند و از سخت جانی هاشان دست شستند...
بریده یی از متن « چرا قاتلان شیوا ارسطویی و کورش اسدی و یعقوب یادعلی را اعدام نمی کنید؟»، موجود در اینستاگرام، فیس بوک، یوتیوب، ویرگول، بلاگفا : وبلاگ «مجنون مست»حسن بنی عامری
فیلم همین متن در آپارات
https://www.aparat.com/v/dwq503k
#حسن_بنی عامری