ویرگول
ورودثبت نام
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)داستان نویس، مستندنگار ضدجنگ، منتقد ادبی، روزنامه نگار، ویراستار فنی، نمایشنامه نویس، کارگردان نمایش، بازیگر و - آثار: ۶ مجموعه داستان و رمان، چاپ شده در نشرهای نیلوفر، چشمه، ققنوس در دهه ی ۷۰ و ۸۰
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
خواندن ۲۲ دقیقه·۲ ماه پیش

نویسنده پادشاه نمی شود

نقبی بر پدرخواندگی ادبی از هدایت تا گلشیری و تا شاگردانش با تمرکز بر شاگرد بودگی و شاه شدگی ابوتراب خسروی
نقبی بر پدرخواندگی ادبی از هدایت تا گلشیری و تا شاگردانش با تمرکز بر شاگرد بودگی و شاه شدگی ابوتراب خسروی

داستان نویسی که خودش را در آثارش صدای پنهان و رسای مردم سرزمینش  می داند، هرگز خطاب به دیگران برنمی دارد خودش را «جمع» ببندد و مثل «پادشاهانِ هر سرزمینی» به خودش بگوید «ما». که اگر بگوید، یا خودش دچار «توهمِ خودبزرگ بینی» شده، یا دیگران و مطامع شان او  را به این توهم انداخته اند، یا خودش و آن دیگران به این توهم احتیاج دارند تا بتوانند با «صدرنشینیِ جعلی و پادشاه نمایانه ی او بر قله ی ادبیات داستانی ایران»، و «اصرار اغراق آمیز رسانه یی شان در پیشوا نشان دادن او»، «جامعه ی ادبی» و «نویسندگانِ جوانِ بی خبر از همه جا» و «شورشیانِ جسورِ مستقل» را به کُرنِش و تسلیم در برابر خواسته های سیاستمدارانه و غیرادبی خودشان وادار کنند. 

هدف «خاموشیِ صداهایِ متفکرِ تازه» و «صداهایِ متکثرِ عاصی» است در ادبیات. و همین طور «تثبیتِ قلم هایِ دور از تفکرِ بی خطری که نباید از حدودی خاص از نوشتنِ داستان عبور کنند»، تا همه «شبیه به هم و مطیع و رام» بار بیایند. 

بعد از «صادق هدایتِ شورشیِ تجربه گرایِ سنت شکن»، بعد از «صادق هدایتِ تنهایِ مُحِق در هر جور صدرنشینی»، بعد از «صادق هدایتِ گریزان از هر نوع جاه طلبی و خسته از هر نوع جدال با کج فهمی و نافهمی»، بعد از «صادق هدایتِ پرسشگرِ ناامید از هر جور دنیای مادی و معنوی»، جلال آل احمد اولین «شورشیِ ادیبِ مُحِقی» بود که به گواهِ «آثار سنت شکن و نثر تأثیرگذارش»، و به گواهِ «شخصیت جنگجوی آزاد اندیشِ تجربه گراش»، رفت به سمت نوعی از «جاه طلبیِ شخصی» و با آگاهی از این فرصت طلایی، آمد بر آن «اصرار شاهانه» ورزید و با «تحکمی مستبدانه و در ظاهر پدرانه در اندیشه ی آثار گوناگونش و در ژانرهای متفاوتی که می نوشت»، تا پایان عمر کوتاه اش «متوهمِ این پادشاهی» باقی ماند. کم و بیش امر بر او مشتبه شده بود که «دانای کل» است. و البته باهوش تر از آن بود که نداند خود واقعی اش «چه قدر مردمی  و چه قدر آسیب پذیر و چه قدر کم دانش» است. و همین باعث جوانمرگی اش شد در اوج تمام این دانایی ها، که این رقم از دانایی در ذات خودش همیشه «داناکُش» هم هست. 

ابراهیم گلستان را، بعد از صادق هدایت، شاید و حتما باید «اولین شورشیِ ادیبِ مُحِقّ» می خواندم. او شخصیتی قدرتمندتر، با اعتماد به نفسی خیلی بیش تر، و تجربه گراتر و دنیا دیده تر از جلال آل احمد داشت. که البته جسورتر و پولدارتر و فیلمساز هم بود. وجه مشترک آن ها «پدران و اجداد روحانی شان» بود و «انشعاب شجاعانه شان از حزب توده». و «اعلام استقلال شخصی شان» در بروز نوعی از «شخصیت روشنفکر خاص»، که آگاهانه آن ها را به سمت «نوعی خاص از نوشتن» سوق می داد. و مسلح به «نثری منحصر به فرد و مخصوص خودشان». که در نهایت همین نثرشان شد نمود بارزی از «سبک شخصی شان»، بی آن که به هم شبیه باشند.

«دانایی و تجربه ی سنت شکنانه ی مدرن و فوق مدرن گلستان»، و «دنیا دیدگی و بی نیازی اش از هر گونه اعتنا و بی اعتناییِ هنرمندان و منتقدان روزگارش»، او را ناخواسته تبدیل به «پادشاهی ادبی» کرد. او جاه طلب بود و نبود. و این جاه طلبی، به گواه آثار و تفکر آزاد اندیشانه اش، حقش بود و نبود. که او هیچ کس را به واسطه ی این جاه طلبی هایِ بود و نبودش در حد خودش و هنر داستان نویسی اش نمی دانست. و همین خصلت ها یکه اش کرده بود در «نوع خاصی از منم زدنی که فقط پادشاهانِ خودکامه در گفتنش استادند». او اما خودکامه نبود و نماند و نشد. او اصلا در ایران نماند که بخواهد از خودکامگی اش منتفع بشود. او اصلا به این جور انتفاع اعتقاد نداشت. چون به آن احتیاج نداشت. چون خودش را در جایگاهی نمی دید که به آن احتیاج داشته باشد و بخواهد از آن منتفع بشود. اگر هم در کاخ باشکوه اش در انگلیس برمی داشت عقاید صد ساله ی غیرقابل تغییر و نفوذش را با تحکمی همیشگی و با غرور خاص خودش بیان می کرد، از خودکامگی و جاه طلبی اش نبود، از ایمان همیشگی اش بود به خودش ، که در یک دوره ی خاص تاریخی در ایران «تنها دانای کل ادبیات و سینمای مستند و داستانی ایران» بوده که توانسته خود واقعی هنرمندش را، بی هیچ استادی، در تنهایی خودش پرورش بدهد و به این استادی برساند. 

«شخصیت پیچیده و عجیب و تأثیرگذار او» آن قدر «غیرقابل تکثیر و تقلید و نفوذ» بود، که فقط اوست در این تاریخ ادبیات صد و چند ساله مان که هیچ نسخه ی بدلی ندارد. صادق هدایت و غلامحسین ساعدی و جلال آل احمد و سیمین دانشور و هوشنگ گلشیری و احمد محمود و بهرام صادقی و محمود دولت آبادی نسخه ی بدل دارند، اما ابراهیم گلستان، نه، ندارد. و از تمام پادشاهانِ ادبیِ مدعیِ قبل و بعد از خودش هم رندتر بوده است. او بی آن که به هر کدام از ادعاهاش «تعصبِ کورِ نویسنده کُش» داشته باشد، توانست «صد سال تمام» را آن طور که خودش و عزت نفسش می خواست شاهانه و مغرور و سرِ پا زندگی کند، نه مثل آن «مدعیانِ متعصبِ کورِ دیگر»، که همه شان خیلی زودتر از آن عمر درازی که سزاوارش بودند جوانمرگ  شدند. 

هوشنگ گلشیری با «تأثیرِ محسوس از شخصیت و نثر و منشِ شاهانه ی گلستان و آل احمد»، با «غور در شخصیتِ خودش و در آثارِ متقدمان و جُستنِ نثر و جوهره ی شخصی و منحصر به فردِ خودش در روایتِ خاصی از داستان»، و با نوشتن شاهکارش «شازده احتجاب»، مثل هر «سنت شکنِ نوجوی صاحب سبکی»، خودش و اثرش در ایران از طرفِ «اغلبِ مُتِقَدِّمان و همنسلان و منتقدان روزگارش» نادیده انگاشته شد. اما او هوشیارانه به این «طرد شدگی ها» تن نداد. مثل آل احمد و گلستان - البته بیش تر گلستان - خودش بلند شد برای «احقاق حق از خودش» آستین بالا زد. و در این راه چاره یی جز غرور و «منم زدنی حاکی از اعتماد به نفس» نداشت. که همه در سکوتی همگانی و عجیب سعی در نادیده انگاشتنش داشتند به دلیل نافهمی ها و بُخل ها و رقابت ها و چه و چه ها که با او داشتند. 

با وقوع انقلاب و اپیدمیِ ریاکارانه و طبیعی انگاشته شده ی «سالار شدگیِ هر کس در هر مقام و جایگاهی»، « ضحاک شدگی» در هنر انقلابی»، خصوص در سینما و در داستان، امری طبیعی جلوه داده شد. که بعدها به سلطنتی بی چون و چرا تبدیل شد و هر «صدرنشینِ ادبی منتخبی»، یکی پس از دیگری، بعد از افول اولی و طلوع دومی، پیشوا و الگوی نویسندگانی می شد که باید در «نوشتن و فرمانبری و اخلاق حرفه یی» از او تبعیت می کردند. هر کس مطیع تر و شبیه تر به او می شد، صِلِه ی بیش تر می ستاند و می رفت بالاتر می نشست. (شرحش را در مقاله ی «بیاییم جنایتکار ادبی را محاکمه کنیم» در خبرآنلاین نوشته ام)

همزمان با این «صدرنشینی هایِ قانونمندِ هنرمندِ منتخبِ حکومتی»، داستان نویسِ مهجور مانده یی مثل گلشیری، ناشناخته تر و مغضوب تر و حذف شدنی تر از قبل، در تحرکی هوشمندانه و آینده نگرانه، با نگاه به جلسه های پر بارِ حلقه ی اصفهان که خودش پرورش یافته و یکی از شاخص ترین داستان نویسان آن بود، با برپایی «جلسه های داستان خوانی و نقد آن ها برای جوانان مستعد»، سعی در شناسایی و شکار داستان نویسان خوش آتیه یی کرد، که می توانستند با بهره گیری از تجربه های شخصی و بی نظیر او، و البته «زیر سایه ی سنگین بی بدیل او»، به «نویسندگانی صاحب نام و قدرتمند و بی گزند» تبدیل شوند. 

گلشیری با «نظریه پردازی ها و نقدهای کوبنده به نویسندگان کلاسیک تر»، مثل رضا براهنی و احمد محمود و اسماعیل فصیح و محمود دولت آبادی و نادر ابراهیمی و فتانه حاج سید جوادی و دیگران، و «ظهور وجهه ی ژورنالیستی ادبی اش در دهه ی شصت و هفتاد»، و آن مثال زدن های معروفش که می گفت «شاخص ترین داستان نویس مدرن معاصر ایران منم»، کاری کرد که «شاگرد گلشیری بودن یا شدن» افتخار بزرگی محسوب شود. جوری که حتا دولتی ها را هم وسوسه کرد بیایند با حضور در یکی دو جلسه ی خصوصی، یا در دیداری اتفاقی با او، بروند تا سال ها به آن دیدار و به «شاگرد گلشیری بودن شان» مفتخر باقی بمانند.

آن «جلسه های عمومی و خانگی گلشیری» یک جور مبارزه بود برای «اثبات حقانیت ادبی» و «حضور شورش گونه اش بر فضای بسته ی آن روزگار» و «تربیت داستان نویسان جسور شورشگری» که «مثل او در اندیشه و در ظهور شخصیت طغیانگرشان مستقل و پایمرد و به دور از ارکان قدرت بار بیایند». اما با «عادی شدن رفتارهای ریاکارانه و چاپلوسی هایِ کُرنِشگرانه و خاکساری هایِ مطیع شونده در سطح جامعه»، کم کم در محیط های روشنفکری هم این «مرض مزمن قدیمی» رشد دوباره ی وجیهانه یافت و مسیرِ «گلشیریِ شورشگرِ روشنفکرِ ادیبِ شهیر و شاگردانش» را برد به طرفی سوق داد، همرنگ جماعت یکرنگ، که او هم به «ضد خودش» تبدیل شد. 

اگر گلشیری از ابتدا قصدش «یافتن و تربیتِ شاگردانِ شورشگرِ ادیبِ صاحب سبکِ روشنفکر» بود، با «مزمزه کردنِ قدرت» و «خاکسار و مطیع شدنِ شاگردان دور و نزدیکش» و «بالیدن های پنهان و آشکارِ آن ها به این فرمانبری هایِ بی چون و چرا»، زد شاه درونش را بیدار کرد و «شاگرد گلشیری بودن» تبدیل شد به نوعی «بندگیِ ادبیِ مدرنِ جدیدِ روشنفکرانه»، که هر کس از آن سر می پیچید، از چرخه ی اعتنا و حمایت خارج می شد. و البته کسی سر نمی پیچید و همگی با افتخار به آن می بالیدند و هنوزاهنوز خیلی هاشان در پیرانه سری هم «مفتخرند به این گفته ی گلشیری که از زیر خِرقه ی او در آمده اند». 

اما آیا این همان «هدفِ غاییِ ادبیِ شورشگرانه ی انقلابیِ روشنفکرانه» بود که گلشیری در آغاز راه اش مد نظر داشت؟ پس چرا به «ضدش» بدل شد؟ پس چرا اگر شاگردانش با «پایمردیِ ادبیِ شخصیتی شان» رفتند به «سبک شخصی خودشان» رسیدند، هیچ وقت نتوانستند از زیر «سایه ی سنگین گلشیری» بیرون بیایند؟ یا آن ها که به واسطه ی داستان منتشر شده ی قدرتمندشان توسط گلشیری شکار شدند و هرگز حضور او را مثل باقی شاگردانش درک نکردند، حتا آن ها و آن حواریون اصلی را هر کس در هر موقعیتی که می خواست و می خواهد  تک به تک معرفی کند، قبل از بردن هر اسمی و هر فامیلی از آن ها، به شان یادآور می شد و می شود که «هویت اصلی و پایدارشان فقط شاگرد گلشیری بودن است». آیا این «لقب ها و یادآوری ها و پافشاری ها در شاگرد بودن حواریون گلشیری» همان «موجودیت خاص اصیلی» است که «نویسنده ی مستقل روشنفکر» باید داشته باشد؟ آیا این بود آن «هدف ناب و آرمانی گلشیری»؟ آیا این جور «برچسب زدن در معرفی ژورنالیستی»، ابراز نوعی از پذیرش نیست برای اعتبار بخشی به «شاه بودگیِ گلشیری» و به «شاه بودگیِ شاگردی که وارث او اعلام می شود»؟ آیا «نوعی به سلطنت رسیدن» نیست در این سال ها برای «این آخرین بازمانده ی شاگردپیشه و پیشکسوتِ محبوبِ تمامِ باندهایِ مافیاییِ ادبیِ خصوصی و دولتیِ ایران، که از زیر خِرقه ی گلشیری در آمده»؟ یا نوعی «تاجگذاری» نیست برای این «شاهِ ادیبِ بی رقیبِ دوران» که باید همه به او کُرنش ادبی کنند و باید همه به او اطاعت ببرند، چه «روشنفکرها» و چه حتا «دیگران و دیگرتران»؟ 

شاگردانِ بود و نبودِ گلشیری در گذر زمان یک به یک از گردونه ی «قدرت و زمانه» خارج شدند. «عباس معروفی» و سرنوشتش را همه یادمان هست. «شهریار مندنی پور» و «منیرو روانی پور» و «قاضی ربیحاوی» و «حسین مرتضاییان آبکنار» و «آصف سلطان زاده» و کی و کی ها را هم دیدیم که چه طور از ایران رانده شدند و دیدیم که چه طور چه کسانی از رفتن شان شادمان شدند و چه طور در نبودشان برداشتند چه جشن های شخصی و چه جشن های محفلی بزرگی که بر پا نکردند. فقط ماند «محمدرضا صفدری» و «شهلا پروین روح» و «علی خدایی» و «حسین سناپور» و آن دیگرانی که با توجه به شخصیت ساده و خاص و رهایی که داشتند، خودشان «روحیه ی شاه شدگی» نداشتند و ندارند و نخواهند داشت. پس سلطنتِ رها شده ی داستان ایرانی آمد رسید به کسی که در کودکی فقط «شاگرد درس انشای گلشیری» بود. او در این روزها با پشتیبانیِ تمامِ حامیانِ مشکوکِ این سال های اخیرش دارد با سلسله مصاحبه هایِ تکراریِ عجیب و غریبش برمی دارد از خودش خاطره های ضد و نقیضی از زندگی شخصی و ادبی اش می سازد (ورای آن چه که همیشه گفته و حتا ورای آن چه که همین الان دارد در گفت و گوهای سلسله وارش به مخاطب می قبولاند) تا با ساختنِ وجهه ی مردمیِ الصاقیِ این باندهایِ ادبیِ تمامیت خواهِ رقیب کُشش، همچنان او «پادشاهِ انتصابیِ داستانِ آن ها» و مجری اهدافِ مرموزِ «برده خواهِ مطیع پرورشان» باقی بماند. او با ابراز خرسندانه و با اصرار بیش از اندازه بر قانونِ شکست خورده ی نویسنده کُشِ جهانیِ «هر نویسنده تا آخر عمرش فقط یک داستان می نویسد»، هم دارد از «محدوده ی کوچکِ خلاقیتِ خودش» درخششِ یک امتیازِ والای شخصیتی و ادبی می سازد، هم دارد به سبب جایگاه والایی که متصرف شده به خودش حق می دهد به مطیعانش امر کند که «خلاقیت نداشتن در خودشکنیِ شخصیتی و در خودشکنیِ ادبی و در پیمودنِ راه هایِ نرفته، یکی از مهم ترین شاخصه هایِ اصولی و منطقیِ نویسنده بودن در ایران معاصر است و یک «امر و عنصر محتوم و مقبول ادبی » تلقی می شود.» 

او سال ها با همین «استدلالِ محدودیت زایِ امر کننده به خودش و به دیگران» برداشته در هر سه رمانش «اسفار کاتبان» و «رود راوی» و «ملکان عذاب»(خاصه حتا در این چهارمی «برزخ خجسته») فقط ادامه دهنده ی مو به موی کوتاه ترین و مهجورترین رمان گلشیری است. یعنی: «حدیثِ مُرده بر دار کردنِ آن سوار که خواهد آمد». 

گلشیری تأکید داشت «نباید در شکل و در مفهوم و در نثر شبیه هیچ کس و خاصه شبیه استادت بشوی»، اما این «مرید» آمد و در سه گانه اش اصرار مکرر و مؤکد داشت به تقلید عین به عین از نثر و از تکنیک و حتا از محتوای این رمان کوتاه گلشیری. و شوربختانه از رمان دوم به بعدش به تکرار و به تقلید از خودش هم رسید. گواه اش همین اعتراف های عجیب و ساده انگارانه ی خودش است در این مصاحبه های اخیرش با برنامه های تلویزیونی اینترنتی. او می توانست با خودشکنی (کاری که استادش گلشیری توانایی و جسارتش را داشت) و با «رندیِ ساختارشکنانه تر در طراحی فرم و محتوای رمان هاش» (کاری که گلشیری در رمان های «آینه های دردار» و در «جن نامه» اش کرد) از این «نقصِ مکررِ مُهلکِ چشمگیرش» دوری بجوید. 

این شهامت تغییر و گذر از راه های رفته و نرفته را برخی از نویسندگان جوان جسورتر، بی تلمذ پیش گلشیری و بدون درک حضور او، با خودشکنی های شخصی و با ساختارشکنی های غیرمعمول شان در رمان ایرانی، و با درونی کردن تجربه های گرانبهایی که فقط شخص آن ها از گلشیری و از آثارش و از دیگر «فرم گرایان خودشکن» آموختند، و با نوشتن رمان های متفاوت تکنیکی مدرن و پست مدرن شان، توانستند وارث واقعی شالوده شکنی های شخصیتی و ساختارشکنی های تکنیکی آثارش باشند و با احترام به منش خودشکنانه و قلم بی همتا و تواناش ، بروند از هاله ی نورانیِ مرید پرورِ شخصیت او و از جاذبه های وسوسه برانگیزِ مغناطیسِ داستان های متفاوتش گذر قهرمانانه کنند. همان کاری که خودش با استادان شالوده شکن و ساختارگرایِ متفاوتِ قبل از خودش کرد. این دو عاصیِ مستقلِ شورشی، مثل استاد نادیده شان گلشیری، تاوان متفاوت بودن و نادیده انگاشته شدن شان را هم رفتند دادند با عَرضه ی آثار شاخص شان در دهه ی هفتاد و هشتاد و نود در انتشاراتی های خصوصیِ نیلوفر و چشمه و ققنوس. یکی شان با نوشتن رمان های فلسفی و ساختارگرای «هیس» و «لمس» و دیگر آثارش. و آن دیگری با نوشتنِ رمان هایِ زبان وَرزِ مدرن و پست مدرنِ «نفس نکش بخند بگو سلام» و «آهسته وحشی می شوم» و باقی داستان های متفاوت دیگرش. 

پس زمانه ی کِبر و مَکر اگر رخصت می داد، آن «شاگردِ محضریِ گلشیری» هم با خودشکنی در آزمودنِ تجربیِ شگردهایِ  نوین ترِ قصوی و با ساده نوشتن های چند لایه ی عمیق تری که روحی تازه به کالبد قلم جسورش می دَماند، می توانست از این نقدهای مُبَرهَن بِرَهَد. و تجربه اش بشود یکی از آن آرزوهای همیشگی و دست نیافتنیِ گلشیری، که آن اواخر دوست داشت تا قبل از مرگش «یک رمان ساده ی عمیق» بنویسد. اما مریدش چه کرد؟ به همین کم ها قانع شد و با همین کم ها مقبول شد و در همین کم ها یکه شد و همچنان مقبول ماند با اعتناهای عجیب و مشکوک از جانب تمام باندهای ادبی دولتی و خصوصی، که اعتناهاشان همیشه «نخبه کُش» بوده اند. «فریبندگیِ نقد ناپذیرانه ی آن جایزه های طاق و جفت» منجر به غروری شد که نگذاشت او آن نقدهای شفاهی طعنه زننده ی پنهان و آشکار را بشنود که «هر چی این یکی شاگرد گلشیری بنویسه، انگاری چشم بسته مقبوله دیگه.» 

اما برای چشم های بسته ی او فقط مقبولیت و محبوبیت کافی بود تا هر بادآورده ی ادبی دیگر. چرا که با تلقینِ هر ابلیسی «غرور و خود بزرگ بینی و خودکامگی در قاموسِ هیچ مقبول و محبوبِ خاص و عامی نمی گنجد». و «ویرانیِ نامحسوسِ روحِ هر انسانِ آزاده ی ادیبی از همین جاهاست که آغاز می شود. ویرانی در دورانِ شکوهِ هر بُتِ مقبول و محبوبی که مطمئن است هیچ تبری به او کارگر نمی افتد».

آیا این جور «خود بسندگی و بی نیازی از هر نوع تغییر» نوعی «حکمرانی بر مَنیَّتِ اَدیبِ خود» و «جبارگیِ ناشی از یکه حرفی و بی منتقدی» نیست، که هر مُتَحَجِّر و مستبدی را در طول تاریخ ادبیات مان به نابودی و فراموشی سپرده؟ آیا «روحیه ی سرکش و سنت شکنِ ادبیِ این مرید» نباید این «دره ی هولناکِ سقوط طلب» را به او نمایان می کرد؟ پس چرا نکرد؟ پس چرا نیاز به تغییر ندید این «داستان نویسِ خوش دیگر پَسَند و خود کامل بَسَندِ ایرانی»؟

هیچ کس در آغاز راه اش، مثل تمام داستان نویسان اصیل و صاحب سبک ایرانی، در «شریف بودن و در آلوده نبودنش به کِبر و مَکرهایِ رایجِ ادبیِ هر روزگاری» شک نداشت. و در داستان نویس بودنش. که او معلم بود و حلال ترین نان ها را سر سفره می برد با آموزش به کودکان استثنایی. او در گمنام ترین شکل ممکن، بعد از مرگ گلشیری و بعد از چاپ «اسفار کاتبانش» در «نشر قصه ی بابک تختی»، به شهرتی سزاوار رسید که پاداش سختکوشی ها و رنج های شخصی سالیانش بود. حتا بعدها به خاطر روحیه ی طغیانگر و ظلم ناپذیرش زخم ها خورد «در اعتراض به جفا کاری ها و حق خوری هایِ یکی از ناشرانش». او به خاطر افشاگری هایِ برحقش بی رحمانه و با رکیک ترین اهانت ها و ارعاب ها تهدید به محاکمه در دادگاه شد و ما همه نگرانش بودیم و با چشم های خودمان دیدیم که با پا درمیانی چه ناشر جسوری و به چه شکلی همه چیز به خیر و خوشی تمام شد. اما آیا واقعا تمام شد؟ 

بعدها او وقتی به «جشنی دولتی» دعوت شد و «یکی از داوران اصلی آن شد و یکی از برگزیدگانِ چند صد میلیونیِ اصلیِ آن»، هیچ کدام مان خم به ابرو نیاوردیم که «این بَرَندگی و این داوریِ همزمان بَرازنده ی چون اویی نیست» و همه مان شادمانه گفتیم «تمامش مزد سال ها نوشتن اوست در تنهایی و...تمامش نوش جانش باد!». و بعدها و بعدها و بعدها، که او چشمه های عجیب و غریب تازه تر از خودش نشان داد، باز هیچ به روی او و «حواریون تازه ی مطیعش» نیاوردیم که تاریخ دارد تکرار می شود در «شاه بودگیِ او و بندگیِ خاکسارانِ منفعت طلبی که حالا آمده اند حواریون و همدستش هم شده اند در بازی های ادیبانه یی که همه شان با هم باید برنده اش بشوند». و همه چیز شوربختانه دارد این روزها «عادی» جلوه داده می شود. اما هیچ چیز عادی نبوده و نیست «در قبیله ی قلمی که خدایانش یکایکِ ما داستان نویسانیم و تاریخش را صفحه به صفحه بلدیم». 

«شاه بودگی برای ادیبِ ایرانی غرور می آورد. و حسِ خدا بودگی. و حسِ اطاعت طلبی. و حسِ بندگی خواهی و خاکساری. و شورش می طلبد. شورشِ آن ادیبانی که نمی خواهند طوقِ بندگیِ ادبیِ انسانی زمینی را به گردن بیندازند. و دستورِ اکید می آفریند از خدایگانی ادیب که فکر می کند برترین است و سزاوارترین برای هر مجازاتِ ادبیِ هر یاغی. که مجازات قانونش گاه حذف است گاه تبعید.» 

و این «شاه بودگی» آیا زیبنده ی یک «ادیبِ شهیرِ رنج کشیده» است در «روزگارِ خلقِ دنیایِ متفکرانه یی که آن را در عزلت و در تنهایی خودش آفریده است»؟ از کجا به کجا این «من بودگی ها» به «ما بودگی ها» رسیده، که مکرر و در همه جا و در همه حال برمی دارد خودش را به خودش و به دیگران خطاب می کند «ما»؟ مگر «من گفتن در عین خاکساری» «عین انسانیت» نیست؟ مگر «ما گفتن در کمال غرور» «دور از انسانیت» نیست؟ آیا «ما شدگی» نوعی «قَدَر قدرت شدن» است برای «سلطه بر دیگرانِ ادیبی که باید مطیع او باشند»؟ 

اصلا مگر ادبیات جای سلطنت است؟ هر کدام مان آمده ایم، هر کس نشسته بر سر جای خودش، تا این دو روزه ی دنیا را رنگی شگفت به آسمان آبی اش بپاشیم و برویم. این همه «ما شدگی» را چرا باید به جان بخریم و چرا باید با خودمان حتا به گورش ببریم؟ 

پادشاه هم اگر می خواهیم بشویم، باید پادشاه متن مان بشویم، نه هیچ جا و هیچ کس و هیچ چیز دیگر.

جایگاه ادبیات ناب هرگز «تاج و تخت سلطنتی» نیست که بخواهد به کسی «ارث» برسد. یا کسی حق داشته باشد آن را «سلطنت» بداند، بخواهد برای خودش «وارث» انتخاب کند، بگوید «همه باید بعد از این از او تبعیت کنند، همه باید به او کُرنش کنند، اگر می خواهند داستان نویس باقی بمانند، اگر می خواهند کتاب هاشان در نشرهای خصوصی و دولتی چاپ شود، اگر می خواهند جایزه بگیرند.»

آخرش هم می شود همین وضعی که می بینید. هیچ کس خود واقعی خودش نیست. همه مان «نقابِ زهرآلودِ سفارشی» به چهره داریم. چند نفرمان رفته ایم نشسته ایم آن بالا، یکی مان شده «ادیبِ شاه مَنِش»، یکی مان شده «استادِ بنده پَرور»، یکی مان شده «ژورنالیستِ مشاورِ قدرت»، یکی مان شده «بررسِ نشرِ برده طلب»، یکی مان شده «ژانرنویسِ اعظم»، یکی مان شده «ناشرِ روشنفکرِ یاغی کُش»، یکی مان شده «سانسورچیِ موجهِ نشر خصوصی»، یکی مان شده «چپاولگرِ پولِ نویسنده»، یکی مان شده «تبانی گرِ جایزه هایِ خصوصی و دولتی»، یکی مان شده «غارتگرِ زبانِ پارسی»، و یکی مان شده تمام این ها با هم و... بدا به حال او و حامیانش که «نابودگر فرهنگ پارسی ایران زمین شده اند با به بردگی کشاندنِ نویسندگانِ آزاداندیشِ اصیلش». 

و حالا دیگر چه بگویم من؟ 

فقط می گویم «ادبیات داستانی عرصه ی اندیشه های کشف و شهود آمیز است. و در همیشه ی تاریخ دور از شأن نویسنده بوده که تن بدهد به وسوسه های این دنیای فانی، تا او را حتا ذره یی از مقامِ والای نویسنده ی آزاد اندیشِ متفکرِ مستقلِ جسورِ جاودانه دور کند.»

بعدِ قلم : توی آرزوهای آشنا دورکیِ این روزهای خودم، وقتی دلم حکم می کنه پا شم بیام از لوطی های قبیله مون حرف بزنم، فقط عشقم می کشه با زبون همین مردم کوچه و بازار اختلاط کنم که «اگه زبونم لال شیطونه غلط زیادی کرد و اومد قرار گذوشت یکی باس بیاد آقا بالا سرِ خودهامون بشه، خدا کنه اقلِ کندش فقط اونی بیاد بالا بشینه که دلش دریاست و وَرداره همه چیز رو واسه ی همه بخواد و وقتی می خواد نُطق بزنه فقط بلد باشه بگه «ما». یکی مثل رفیق مون «محمدرضا کاتب» که هر جا بوده قَلَندر هم بوده و اگه اومده جای حقی وسط میدونِ «رمانِ پُست مدرنِ فلسفیِ ایرون» واسّاده، اون قدر معرفت داشته که جا واسه ی بقیه مون هم واز کنه. یا یکی مثل رفیق مون «محمدرضا صفدری»، از شاگردهای با وفا و بی شیله پیله ی همین گلشیری خودمون، شبیه ترین مون به «احمد محمود» توی شرافت و توی کُنجِ خلوت نوشتن، که دل گنده هامون می گن «یکی از بی هیاهوترین غوغاگرهای داستان ایرونی» هم هست و دَمش خیلی گرمه. یا یکی مثل رفیق مون «علی خدایی»، که شرافت رو دو قبضه زده به نام خودش، اون قدر خفن و خوشمرام هست که وَرداره اسم داستان نویس های جوونی رو که توی دلش خونه کرده ن، همچین با لبخند و با افتخار و با صدای بلند جار بزنه و به تک تک شون بگه «دوستت دارم.» 

ما «داستان نویس های جیگردار ایرونی» باید بلد شیم همچین با لبخند و با افتخار و با صدای بلند به هم بگیم «دوستت دارم.»

برسه الهی این روزقشنگی که زیاد هم اون دور دورک ها نیست ازمون. فدا.

                                           از طرف «جنبش ادبی ما»

                                            

تولدِ «جنبش ادبی ما» (جام)

هر تریبونی که در داخل و خارج ایران به دست هر داستان ‏‏نویسی سپرده شده، با هر طرز تفکری که داشته و از هر باندی که بوده، فقط گفته «من». گاهی هم گفته «فقط کتاب ‏های من». کم تر پیش آمده تا او از «ما» بگوید. یا از «کتاب ‏های ما». رسانه ‏های رسمی هم کم ‏تر پیش آمده که روی «خانواده بودنِ» داستان ‏‏نویسان ایرانی مانور بدهند. چون اصلا چنین فکری و چنین اتحادی هیچ وقت وجود نداشته. یا نگذاشته اند وجود داشته باشد. با تولد این متن و طرحِ «ما بودگیِ» داستان نویسان، فکر یک «جنبش ادبی» با «رسانه ‏یی مستقل» آمد جلوه گری کرد. که «متعلق به تمام داستان ‏نویسان ایران باشد». و بیاید حکم «با ما باش، یا بر ما باشِ» همیشگیِ هر باندی را باطل کند. و از «ما» بگوید. و از تمام حرف‏ های ناگفته و اسرار مگویی که در تمام این سال‏ ها در دل تک تک مان نهفته بوده. و بنا به هر دلیلی فرصت ابراز یا فریادش را نداشته ایم. اسمش شد «جنبش ادبی ما» (جام)، تا صاحبانش یکایکِ داستان ‏نویسان ایران باشند. تا هر کس در رسانه‏ ی شخصیِ موبایل خودش بتواند زیر پرچم «جنبش ادبی ما» بیاید نظریه‏ های تئوریک و کتاب‏ های خواندنی و بی‏ اخلاقی‏ ها و بی قانونی‏ های باندی و چه و چه را با زبانی منطقی و شجاعانه بیان کند. داستان و داستان ‏نویس ایرانی این «خانه تکانی روح» و این «رنسانس ادبی» را احتیاج دارد. تا همه با هم و یکصدا صاحبش باشیم. و از ابراز و فریادش نهراسیم. متن این «دادخواهی ادبی» به نمایندگی از تمام داستان‏ نویسانی نوشته شد که در تمام این چهل و شش ساله ظلم ‏ها در حق آن‏ ها روا داشته شده بوده. و حالا همه مان به امید روزهای بهتر با هم پیمان می‏بندیم که در اتحادی همه جانبه بنشینیم متن‏ های بعدی و بعدی و بعدی را، دلیرانه تر و افشاگرانه تر، به دست بعدی و بعدی و بعدی بنگاریم، تا بعدها با سرفرازی به همه ثابت کنیم که «قبیله ‏ی قلم» هم می ‏تواند «ما» باشد، می ‏تواند از «ما» بگوید، می ‏تواند ادبیات نابش را در قلب مخاطبان ایرانی و جهانی زنده  و جاودانش کند.

                                        ازطرف«جنبش ادبی ما» (جام) 

                                                 شهریور 1404     

متن کامل در آپارات، صفحه ی حسن بنی عامری

https://www.aparat.com/v/mapmr9o

در اینستاگرام حسن بنی عامری

در فیس بوک حسن بنی عامری

در بلاگفا، وبلاگ مجنون مست، حسن بنی عامری   

                                     

صادق هدایتهوشنگ گلشیریابوتراب خسروی
۱
۰
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
حسن بنی عامری (جنبش ادبی «ما»)
داستان نویس، مستندنگار ضدجنگ، منتقد ادبی، روزنامه نگار، ویراستار فنی، نمایشنامه نویس، کارگردان نمایش، بازیگر و - آثار: ۶ مجموعه داستان و رمان، چاپ شده در نشرهای نیلوفر، چشمه، ققنوس در دهه ی ۷۰ و ۸۰
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید