
گاهی فکرمی کنم قلب ها فقط برای این آفریده شده اند که ناگهان برای یک عزیزِ نادیده از جا کنده بشوند. یا شاید فقط قلب من این شکلی است.
آن شب خیلی از دست خودم و خیلی های دیگر کلافه بودم و به خودم نهیب می زدم " قلم رو ببوس بذار کنار، حسن. توی این میدون یا باید بری بجنگی و فرسوده بشی، یا باید از شدت جراحت بمیری، یا باید رها کنی بری و بگذری از عشقی که جوونی ت رو به پاش ریختی ."
می گفتم " این میدون ارزشش رو نداره. خودت رو آزاد کن برو هر جایی که این جا نباشه."
می گفتم " روحت رو نجات بده، حسن. دارم ازت خواهش می کنم."
ساعت یازده شب بود و انتظار هر چیزی را داشتم، به جز تلفنی که بی وقت زنگ بخورد. نه من و نه تلفنم به این زنگ های بی موقع عادت نداشتیم.
گوشی را برداشتم گفتم" جانم؟ "
این " جانم " را توی هر حالِ تلخ و شیرینی که باشم، خیلی دوستش دارم و خیلی خرجش می کنم. یعنی برای همه خرجش می کنم. اصلن به خودم اجازه نمی دهم که غریب و آشنا از شنیدنش محروم بمانند.
گفتم " جانم؟ " و کاش گفته بودم" جان دلم؟ "
یک صدای مردانه و آرام و متین گفت " سلام. می دونم دیر وقت مزاحم تون شده م، ولی من حتمن باید با آقای حسن بنی عامری صحبت کنم. کار خیلی واجبی با ایشون دارم. هستن الان؟"
حالم خوب نبود. حالم واقعن خوب نبود. یعنی حتا حق داشتم با یک لحنِ سرد جوابِ هر تلفنی را بدهم. اما آن صدا یک صدای تازه و موقر بود و طنینش شنونده را به احترام وا می داشت.
گفتم " خودم هستم. بفرمایین."
گفت " من رادی هستم. اکبر رادی. نتونستم تا صبح صبر کنم. باید حتمن همین امشب با شما حرف می زدم."
- خدایا, چی می شنوم؟ اکبر رادی؟ تلفن به من؟ این وقت شب؟ مگه ممکنه؟
بله. ممکن بود. یکی از معتبرترین و مشهورترین نمایشنامه نویسان معاصر ایران، توی یکی از شب های تابستان سال هشتاد، زنگ زده بود به خانه ی نویسنده ی جوانی که نمی شناختش. نویسنده یی که بعد از یک دهه داستان نوشتن و بعد از سال ها انتظار، دو مجموعه داستانِ " دلقک به دلقک نمی خندد " و " لالایی لیلی " اش را دو انتشاراتی (نیلوفر و ققنوس ) همزمان با هم چاپ کرده بودند و، او با خودش عهد کرده بود که...
- با خودم عهد کرده بودم که اگه کتاب هام چاپ شدن، یکی از اولین کس هایی که باید این کتاب ها رو از من هدیه بگیره، اکبر آقا خان رادیه ."
من این اسمِ اعظمِ " آقا خان " را خرج هر کسی نمی کنم. توی مرامِ من گفتنِ این لقبِ با شکوه یک چیزی بیش تر از گفتنِ " استاد " و " جناب " و " عزیز " و " آقا " و " خان " معنی می دهد.
وقتِ فکر کردن و آینده نگری و مو از ماست کشیدن را به خودم ندادم. به سرعت برق و باد رفتم شماره تلفنِ خانه ی " اکبر آقا خان رادی " را از یکی از دوستان روزنامه نگارم گرفتم و، معطل نکردم، زنگ زدم خانه شان.
خانومی با همان ادب و با همان متانت و با خوشروییِ مخصوصِ اغلبِ زنانِ اصیلِ ایرانی به حرف هام گوش داد و با شرمندگی ازم عذر خواست و گفت " آقای رادی توی اتاق شون مشغول نوشتن هستن و، من این جور وقت ها زیاد به خودم اجازه نمی دم برم مزاحم شون بشم. "
گفتم " من هم همچین توقعی ندارم. فقط خواستم بگم اگه امکان داره، این آدرسِ پستی شون رو به من لطف کنین تا خدمت شون کتاب بفرستم. "
آدرس توی یکی از کوچه پسکوچه های خیابان فلسطین شمالی بود. آپارتمانی - فکر کنم - چهار طبقه, که خانه ی "اکبرآقا خان رادی "طبقه ی آخرش بود. رفتم کتاب ها را پست کردم و، از این حال خوبم تا مدت ها محافظت کردم و، با سرخوشی اش رفتم مثل همه ی مردمِ سرزمینم ایران غرق شدم توی سیلابِ روزمرگی هایِ زندگی.
تا این که آن شب با شنیدنِ صدایِ آرامش بخشِ " اکبر آقا خان رادی "، قلبم... ناگهان... از جا کنده شد.
اصلن نمی توانستم تصورش را بکنم که مردی با آن همه مشغله و آن همه اعتبار بیاید زنگ بزند به یک نویسنده ی جوان و گمنام و، این قدربزرگوارانه و این قدر جوانمردانه ازش بابتِ مزاحمتِ بی موقعش عذر بخواهد و، ازش پدرانه ی پدرانه ی پدرانه بخواهد که " قلمت رو هیچ وقت زمین نذار، آقای بنی عامری. این رو یه نویسنده ی کهنه کار داره به ت می گه."
کتاب ها را گذاشته بودم توی پاکت پستی و یک رندیِ شیرینِ شیطنت آمیز به خرج داده بودم. پایین آدرس خودم شماره تلفن خانه مان را هم نوشته بودم، به امید این که با این کارم سلامِ بلند بالایِ دورِ مرا بشنود و بفهمد که این سلام از آن سلام هایِ از ته دل است که علیکش خیلی برام حیاتی و خیلی شنیدنی و خیلی واجب است.
آن شب با آن حال و روزِ نزارم از شنیدنِ این علیکِ دیر وقت و به موقع لب لرزه ی شادمانه گرفته بودم.
گفتم " سلام، استاد نادیده، اکبرآقا خان رادی. قدم روی چشم من گذوشتین. نمی دونین چه قدر از شنیدن صداتون خوشحال شده م. باور کنین دارم می لرزم و همه ی جونم شده خیس عرق. "
باز بزرگوارانه عذر خواست که این وقت شب اسباب زحمت خودم و خانواده ام شده است و تاکید داشت که از همسرم حتمن پوزش بخواهم.
وبعد این که " من همین الان کتاب لالایی لیلی شما رو تموم کردم و، از شدت شوقی که داشتم، نتونستم خودم رو کنترل کنم. باید باهاتون حرف می زدم. باید باهاتون همین امشب حرف می زدم. "
سکوت کردم تا فقط شنونده باشم و او با شوقی پدرانه بگوید " زنگ زدم ازتون تشکر کنم و فقط بگم..."
- اکبر آقاخان رادی از من تشکر کنه؟ برای چی آخه؟ چی کار کرده م که خودم این قدر ازش بی خبرم؟
داشت جانم به لبم می رسید و، تمام وجودم از این احتضارِ شیرین با یک شعله ی آبی نازنین می سوخت. دلم می خواست این لحظه تا ابد طول بکشد و همه مرا با این شعله ی آبیِ نازنین ببینند و به یاد بیاورند.
گفت " خواستم بگم اگه آب دست تونه بذارین زمین و، فقط بنویسین - داستان بنویسین، آقای بنی عامری. این تنها خواهش دوستانه ییه که من از شما دارم."
می دانید کی داشت این حرف را می زد؟ کسی که معروف بود به رندیِ ادیبانه و بی پرده حرف زدن و باج ندادنِ هنری به هیچ احدی، بخصوص در حیطه ی نمایش و هنر و، بخصوص در وادیِ استاد و شاگردی.
گفت " الو؟...آقای بنی عامری؟...گوشی هنوز دست تونه؟ "
گفتم " جان دلم، آقای رادی؟ هنوز گوشی دستمه. هنوز زنده م. مطمئن باشین. "
سکوتش مزه ی شیرین لبخند گرفت.
گفت " شما کار من رو خیلی راحت کردین، آقای بنی عامری. من اصلن به تون زنگ زده بودم که همین رو بگم. بگم لطفن زنده باشین و، لطفن تا اون جایی که قدرت دارین فقط بنویسین."
چی باید می گفتم به کسی که، سال ها پیش، خودم بی توصیه ی هیچ استادِ نکته سنجی جُسته بودمش - بدون این که اصلن حضورش را درک کرده باشم ؟ چی باید می گفتم به کسی که با تک تکِ کتاب هاش شب و روزهام را با یک شعفِ جانانه و جاودانه گذرانده بودم؟ چی باید می گفتم آخر؟
- اگه بو ببره که همین نیم ساعت پیش می خواستم قلمم رو بشکنم و بندازمش دور، چه فکری در باره م می کنه؟
گفت " ما باید همدیگه رو ببینیم، آقای بنی عامری. براتون امکانش هست؟ "
گفتم " شما می خواین من رو امشب به کشتن بده ین ، آقای رادی؟ تو رو خدا به جوونیم رحم کنین."
لبخندکی زد وگفت " زنده بمون، پسرجان... و پا شو بیا یه کم با هم حرف بزنیم. می خوام از نزدیک ببینمت. "
داشتم آرزوی همیشگی ام را از زبان "اکبر آقا خان رادی " می شنیدم و، اصلن صلاح نبود به خودم فرصت فکر کردن بدهم. اجازه ی دیدار خواستم.
روز و ساعتش را مشخص کرد وگفت" منتظرت می مونم, جوون. بیا که خیلی حرف برای گفتن داریم."
گوشی را که گذاشتم، اشک توی چشم هام جمع شد و...بلند بلند...خنده ام را گریه کردم.
به این حالِ خوش خیلی احتیاج داشتم.
تا صبح به خودم اجازه ندادم خوابم ببرد.
دمدمای صبح قلمم را برداشتم و به اش گفتم " می خواستم دیشب بشکنمت و فراموشت کنم. ولی انگار جونِ مون باید تا آخر عمر به جونِ هم بسته باشه."
گفتم " می خوام یه چیزی به ت بگم ، نه نگو. جون هرکی هم دوست داری راستش رو بگو...تو بلدی مثل من سگ جون باشی، از نوشتن خسته نشی، تا آخر عمرت فقط بنویسی؟ "
سکوت شیرین نازنینش را که دیدم ...این بار، بی اختیار، گریه ام را خندیدم .

"اونی که شانزده سالشه منم. اونی که خونواده ش تازه از شیراز بُنه کن پاشده ن اومده ن ورامین منم. اونی که شیرازِ بزرگ برای شیطنت های کوچیک و بزرگش کوچیک بوده منم. اونی که ورامینِ کوچیک اومده بال و پرهایِ بزرگِ شیطنت هایِ کوچک و بزرگش رو بسته منم. اونی که کشته مرده ی کتاب و سینما و تلویزیون و سیاه بازی و نقالیِ دوره گردهایِ خیابونه منم. اونی که سرش به تئاترهای مدرسه با نوشتن و کارگردانی و بازیگری گرم می شه منم. اونی که با بال و پرِ بسته می آید باز عاشق کتاب می شه منم. اونی که توی یه شهر کوچیک با کتاب هاش یه دنیای بزرگ و رنگارنگ و پر قصه برای خودش می سازه منم."
آن پسرک شانزده ساله منم. که شوق نوشتن باز زده به سرم. و برای کتابِ خوب خریدن حاضرم حتا جان بدهم.
" اما آخه کو پول ؟... که پاشی بری تهرون و بخوای کتاب بخری. هنوز خیلی جوونی و خیلی کم تجربه و همچین بفهمی نفهمی یه کم گیج و گول هم هستی. چون نمی دونی باید چه کتابی رو از چه نویسنده یی بخری."
کسی نبود ازش بپرسم. با خودم قرار گذاشتم بروم تهران و خودم تصمیم بگیرم چه کتابی بخرم. مهم تهران رفتن نبود. مهم کتاب خریدن بود. البته یکی از مشکل هام مشکل همیشگی بی پولی هم بود. غرورم به ام اجازه نمی داد بروم از بابا رضا پول اضافه برای خریدن کتاب بخواهم. اگر هم می داد، مزه نمی داد. به سین جیم هاش و به " برو لااقل یه چیزی بخر بخور جون بگیری " هاش نمی ارزید. می ماند فقط پول تو جیبی هام...
" که اگه از خیر سینما و پفک و بستنی و خاصه خرجی های دیگه م می گذشتم، سر و ته پس اندازم می شد بیست تومنِ ناقابل. نه بیست هزار تومن یا میلیون یا میلیارد آ. بیست تا تک تومنی. که اون روزها یه اسکناس آبی خوش نقش و نگار بود و..."
من با پنج تومان از این پول هنگفت سوار مینی بوس های ورامین و اتوبوس های تهران می شدم و بعد از دو سه ساعت می آمدم خودم را می رساندم به میدان انقلاب و به دریای کتاب فروشی هاش و به کتاب های نازنینی که لحظه شماری می کردند من بروم دستی به سر و گوش شان بکشم و فقط یکی دوتاشان را بخرم.
می رفتم توی کتاب فروشی ها و کتاب ها را با ناز و نوازش وارسی می کردم و با یک حسرت ناچارانه فقط یکی، یا اگر جیبم خیلی سنگین بود، دوتاشان را می خریدم.
"هر کتاب مگه چه قدر می شد؟ از پنج شش تومن بود تا ده دوازده تومن و بیش تر."
کتاب های انتشارات آگاه و نیل و نگاه و زمان گران تر بودند. منتها تجربه داشت به ام ثابت می کرد که اگر گران ترند، خواندنی تر هم هستند.
اسم نویسنده هاشان تا حالا به گوشم نخورده بود. بهرام بیضایی، ابراهیم گلستان، احمد محمود، غلامحسین ساعدی، محمود دولت آبادی، ابراهیم مکی، هوشنگ گلشیری، رضا براهنی، اکبر رادی، و گوهر مراد.
" تا مدت ها کشته مرده ی نمایشنامه های گوهر مراد بودم و با اطمینان زیاد فکر می کردم که " گوهرمراد" یه اسم زنونه ست و، با اطمینان به خودم می گفتم از اون زن هاییه که توی نوشتن هاش یه نویسنده ی همه چیز تمومه."
بعد که فهمیدم گوهرمراد همان غلامحسین ساعدی خودمان است که رمان " عزاداران بَیَل " اش را هم خریده ام، اصلن به روی خودم نیاوردم که چند جا پیش بچه مچه ها پُزِ این دانایی را هم داده ام. آن هم با چه آب و تاب فخر فروشانه یی.
" اون روزها من یکه تاز و همه کاره ی تئاترهایی بودم که توی دبیرستان مون با بچه های سال های مختلف کار می کردم و..."
خب معلوم است که نمایشنامه های ایرانی را روی تخم چشم هام می گذاشتم. به خصوص نمایشنامه های گوهر مراد و بیضایی و ابراهیم مکی و... از همه بیش تر, اکبر رادی را.
هیچ کس نبود به من بگوید کدام کتاب را بخرم و، کدام کتاب را چه طور بخوانم و، کدام کتاب را چه طوری روی تخم چشم هام جا بدهم و، کدام را اصلن نخوانم و، کدام را دور بیندازم.
" هر دفعه با اون بیست تومن و با اون یکی دو تا کتابِ گلچین شده ام فرمانروایی می کردم توی مینی بوسی که پراز سر وصداها یی بود که من اصلن نمی شنیدم شان. توی اون یکی دو ساعت، همه ی دنیا، فقط و فقط مال خودم تنها بود و..."
من توی آسمان ها سِیر می کردم. مطمئنم آن روزها عاشقانه ترین لحظه های عمرم بوده و هیچ لذتی را با لذت به دست آوردن آن کتاب ها و نویسنده هاشان و دنیای تازه ی داستان هاشان عوض نمی کردم.
به اکبرآقاخان رادی ، توی آن اتاق کوچولوی پر از کتابش و، در حضور مهربانی و تبسم ساکتش گفتم " من سال های نوجوونیم تموم کتاب های شما رو یکی یکی این جوری اومدم تهران و خریدم. ببینیدشون خودتون."
" روزنه ی آبی ". " صیادان ". " لبخند با شکوه آقای گیل ". " درمه بخوان ". " هاملت با سالاد فصل ". " آهسته با گل سرخ ". و...
ذوق زده برگشت گفت " اِه. من این رو خودم هم ندارم، آقای بنی عامری. شما از کجا پیدا ش کرده ین؟ "
" جاده " را می گفت. اولین و آخرین مجموعه داستانش. برش داشت و درست مثل من نوازشش کرد.
گفتم " مونس تنها یی های من، توی ورامین، کتاب های شما بود، آقا خان. باورتون می شه؟ "
لبخندش را مهمانم کرد وگفت " باید برام بگی توی داستان هات چه طور به این زبان غنی و رنگی رسیده ی. ازمن و کتاب هام بگذر. از خودت برام بگو."
گفتم " اگه کتاب های شما و بزرگون دیگه نبود که من الان این جا نبودم، آقا خان. پس نه. پس لطفن اجازه بدین من فقط از شما بگم. از شما گفتنه که الان، همین الان و در حضور شما، حالم رو خوب می کنه. اجازه می دین کنار شما حالم باز هم خوب بمونه؟ "
الان یادم آمد که من اصلن کتاب هام را برای " اکبرآقا خان رادی " پست نکردم. یعنی اگر پست می کردم، خیلی در حق خودم و دلم و او ظلم کرده بودم. پا شدم خودم با پای خودم رفتم دم درخانه اش توی خیابان فلسطین شمالی، خودم با دست خودم زنگ طبقه ی آخر را زدم، خودم با زبان خودم از پشت آیفون گفتم کی ام و برای چی آمده ام، و خودم با دست های خودم کتاب ها را توی پاکت پستی دادم به حمیده خانوم عنقا، همسر" اکبر آقا خان رادی ". او از من عذرخواست که نمی تواند تعارفم کند برویم بالا - به دلیلی که قبلنا گفتم - و من هم از او عذر خواستم که بی موقع مزاحم شده ام و قصدم فقط هدیه ی این کتاب ها به " معلم نادیده ی بزرگم " بوده.
" معلم نادیده ی بزرگ ".
از همین می خواستم بگویم.
این روزها عادت شده که خیلی ها به خیلی ها بگویند استاد. من بلد نیستم. نبودم. یاد هم نمی گیرم. از بس که این عنوانِ ِپُرطَمطُراق و وسوسه برانگیز را مجانی خرج هرکسی کرده اند، شأن و ابهت و معنای خودش را برای من از دست داده. با این عنوانی که بی معنا شده، به هیچ عنوان به خودم اجازه ندادم که " اکبرآقا خان رادی "را حتا پیش همسرش استاد بخوانم. او و خیلی از نویسندگان پیش از من " معلم بزرگ من " بوده اند، بدون این که در محضرشان زانوی شاگردی زمین زده باشم. من یک جور دیگر شاگرد حرف گوش کن همه شان بوده ام.
روزها و شب های نوجوانی وجوانی ام، توی زیرزمین خانه ی ورامین مان، در محضرِ بی حضورشان، با کتابِ پُر از قِصه شان و با دل هایِ پُر از غُصه شان چیزها به من آموختند که در محضر هیچ استاد دیگری نمی توانستم بیاموزم.
آن روزها سی وسه چهارسالم بیش تر نبود و، بله دیگر، آن غروری را که همه دارند، من هم داشتم.
ده پانزده سالی بود که خیلی حرفه یی توی مطبوعات و محفل های نقد و جلسه های داوری داستان دستم از داستان و نقد و تئوری و پیشنهادهای ادبی پر بود و سرم بالا. اگر حرف و ادعایی پیش می آمد، در جوابش حرف ها و ادعاها داشتم و اصلن از مواضعم کوتاه نمی آمدم. چون درست می دانستم شان. برای این ادعاها در مقابل کم سوادی ها و لجاجت ها و کم تجربگی ها غرور و حرف و پیشنهاد داشتم.
اما درمقابلِ " اکبر آقا خان رادی " و آن تلفنِ آخرِ شبش و آن حرف پدرانه اش و آن دعوت بزرگوارانه اش، شدم همان پسرکی که کتاب هاش را توی زیرزمین خانه ی پدری اش با نقش های مختلف و با صداهایِ جورواجور برای خودش بازی می کرد و اصلن این دنیا براش دنیایی نبود که خیلی ها اسیرش بودند. او خودش را توی بهشت رویاهاش تصور می کرد.
من توی بهشت بودم. پسرکی بودم که خودم خودم را کارگردانی می کردم و شخصیت های مختلف نمایشنامه ها را درقصه هایی بازی می کردم که یکی از نویسنده هایِ قَدَرَش " اکبرآقا خان رادی " بود.
روز موعود از راه رسید و منِ مدعی دل توی دلم نبود. صورتم مثل پسربچه های خجالتی و عاشق پیشه گَُل انداخته بود. هر چی به تهران و به خیابان فلسطین و به درِ خانه یی نزدیک می شدم که میزبانش منتظرم بود، راه نفسم بیش تر بند می آمد و به خودم می گفتم " چه مرگت شده، حسن؟ خجالت بکش. دیگه سن و سالی ازت گذشته. "
می گفتم " برای یه آدم سرد و گرم چشیده و دنیا دیده، زشته این همه ذوق زدگی و این دست و دلی که داره ازت می لرزه."
خودم خودم را دعوا کردم که " من با عقلم این جا نیومده م که بخوام از این دو دو تا چهارتاها با خودم بکنم. من با دلم اومده م. اومده م به یکی از اون هایی که سال هاست حال دلم رو خوب کرده، یه دست مریزاد جانانه بگویم و یه لبخند قدرشناسانه بزنم و ازش تا آخر عمرم ممنون باشم . می خوام با افتخار به ش بگم که تو" معلم نادیده ی بزرگ من " بودی. می خوام بگم با تمام وجودم ازت متشکرم که این قدر خوب بلدی در حق ما جوون ها پدری کنی. خصوص در حق من."
زنگ زدم و خوشامد شنیدم و رفتم طبقه ی آخری که " اکبرآقا خان رادی "، خندان و با آغوش باز، منتظرم ایستاده بود بالای پله ها. عرضِ ادب و بوسیدنِ صورتِ پدرانه و در آغوش گرفتنِ مردی که چیزها ازش آموخته بودم، از آرزوهای شیرینی بود که حالا داشتم طعم دلنشینش را می چشیدم.
" چه قدرخوب کردی اومدی، آقای بنی عامری. ما هر دومون منتظرتون بودیم. "
سر کرد توی خانه و صدا زد " حمیده بانو! مهمون مون تشریف آوردن. "
یک صورت مادرانه ی خندان، با چشمان و نگاهی سرشار از شوقِ دیدارِ پسری که از راه دور آمده، تمامِ اضطراب هایِ گنگ و حدس نزدنیِ این دیدار را از دلم شست. احساس کردم غریبه نیستم. احساس کردم سال هاست هردوشان را می شناسم. احساس کردم سال هاست نان و نمک شان را خورده ام و حالا آمده ام به حرمت این نان و نمک ازشان ممنون باشم.
آقا خان گفت " این حمیده بانوی ما کارهای شما رو خونده ن، آقای بنی عامری. خیلی دوست داشتن از نزدیک ببینندتون. "
به احترامش دست روی قلبم و روی چشم هام گذاشتم و با لبخندی سرشار از مهری پسرانه گفتم " باعث افتخار منه که همنفسِ معلمِ بزرگم هم کوچک نوازی کرده و من و نوشته هام رو قابل دونسته. "
آقا خان گفت " رمان تون رو بعد از من حمیده بانو خوندن. ایشون اولین منتقد و اولین خواننده ی سرسختِ نمایشنامه های منن. نبینین الان هیچی نمی گن. جواب تون رو فقط از لبخند ساکت شون بگیرین که نمی ذارن به این زودی ها محو بشه ن. "
گفتم " تو رو خدا به م حق بدین که یه کم دست و پام رو گم کنم. آخه من عادت ندارم این قدر ذوق زده بشم. "
هردوشان مهربانانه خندیدند.
آقاخان گفت " ما می ریم توی اتاق من. "
حمیده بانو گفت " من هم تنهاتون می ذارم راحت تر باشین. می دونم شما دو تا نویسنده حرف برای گفتن زیاد دارین. "
درِکناریِ خانه به اتاق کوچکی باز شد که دورتا دورش قفسه های منظم کتاب بود و میز بزرگی آن روبه رو و عکس قاب گرفته یی از نمایشنامه نویس بزرگ روس، آنتوان چخوف.
آقاخان رفت پشت صندلی اش نشست و تعارف کرد من هم بروم روی صندلی بنشینم و راحت باشم.
گفت " غوغا کردی، پسرجان ، با این رمانت. نمی دونی من و حمیده بانو چه قدر راجع به ش با هم حرف زدیم. "
رمان " گنجشک ها بهشت را می فهمند " را می گفت. سه چهار سالی قبل از مجموعه داستان هام چاپ شده بود و من چند روز پیش بی معطلی پُستش کرده بودم برای آقا خان تا رسمِ شاگردی را به جا آورده باشم. آمده بودم تا بداند آمده ام درس پس بدهم به معلمی که حرف هاش برام خیلی مهم است.
گفت " سنگِ تموم گذوشته ی، پسرجان. آدم احساس می کنه با خوندن این رمان باید با یه پیرمرد با تجربه طرف بشه. ولی شما آخه خیلی جوونین. "
گفتم " هر چی نوشته م ، پشتوانه ی ادبی ش تجربه یی بوده که از کتاب های شما و نویسنده های دیگه به من منتقل شده. من الان فقط اومده م که بدونین خیلی برام مهم هستین و این کتاب خیلی به شما مدیونه. حتا چند جا عین دیالوگ های طلایی شما رو توی کار آورده م تا رِندهاش بفهمن چه قدر به شما ارادت ویژه دارم. "
گفت " نه، پسرجان. این ها تعارفه. تعارف های خوبی هم هست. اما چیزی که مهمه بدونین اینه که دنیای شما خیلی رنگین تر از دنیای ماست. حتا با اطمینان می شه گفت که چند قدم جلوتر از ما رو نورافشانی کرده ین. "
گفتم " من دارم پشت سر شما می آم، اکبر آقا خان رادی. نفرمایین تو رو خدا. ادب حکم می کنه پام رو فقط روی جای پای شما بذارم. هر کی نخواد ببینه ما بزرگ تر داریم، فقط خودش رو گول زده و فقط خودشه که باخته. من و همنسل هام با وجود بزرگ ترهایی مثل شما و همنسل های قَدَرِ شما بوده که تونسته یم یه قدم کوچولو بیاییم جلو. نخواین من مدیون تون نباشم. "
آن روز ما ساعت ها با هم حرف زدیم و حمیده بانو مهمان نوازی ها کرد و من از نگاه آقاخان و متانتش در انتخاب و ادای کلمات اصلن سیر نمی شدم.
به خودم می گفتم " مردی این قدر متین و این قدر مؤدب و این قدر پُر وَسواس در انتخاب کلمه های رسمی و حتا می شه گفت جدی، چه طوری تونسته توی نمایشنامه هاش دیالوگ هایی بنویسه که سرشار از زندگی و طراوت و تازگیه؟ "
به خودم گفتم " باید همه ی این رازها رو سر فرصت از اکبر آقاخان رادی بپرسم. "
اکبرآقا خان رادی گفت " شما که توی دیالوگ نویسی ها تون زبونی به این رنگینی وطراوت دارین، چرا دیالوگ هاتون رو شکسته نمی نویسین؟ "
گفتم من از نوجوانی با نمایشنامه نویسی شروع کردم و آن روزها خیلی به ام خوش می گذشت کلمه ها روجوری بنویسم که
" توی زندگی روزمره ادا می شن. باهمون کم داشتن ها و، همون از ریختِ اصلی افتادن ها و، همون پس و پیش شدن هایِ همیشگی شون. "
بعدها به ادای کلمه هایِ روزمره ی مردم دقت بیش تری کردم و
" دیدم این شکستن ها چه قدر زبون مردم ایران رو به شعر نزدیک کرده ن و"
چرا من نباید توی کارهام ازاین ظرفیتِ زیبا شناسانه استفاده بکنم؟ خودم با عقل خودم تصمیم گرفتم بروم "امثال وحکم " دهخدا را زیر و رو کنم تا از شیرین ترین ضرب المثل هایی که دیالوگ نویسی ام را
" رنگین تر می کنه ، یادداشت ور دارم و "
با هر نمایشنامه یی که می نویسم ، بکارم شان توی قصه ی نمایشنامه ام و
" یادمه توی طراحی قصه و شخصیت های نمایشنامه ام، می گشتم ضرب المثل هایی می جُستم که ببرم بچینم شان توی متنش و بذارم شون توی دهن شخصیت هام تا هم به زبان مردم نزدیک بشم و قصه ی نمایشم رو باور کنن، هم جاذبه ی نمایشم بیش تر بشه..."
هم مخاطب بیش تری جذب کنم و
" خوشمزه ترین دلیلم این بود که این جوری خیلی به م خوش می گذشت. چون این زبونِ پُر از تیکه کلام و پُر از تَشبیه و گوشه زَن و پُر لایه رو خیلی دوست داشتم. "
بعدها که دقت بیش تری می کردم به زبان عامه ی مردم و به نثرنویسان معاصرمان
" کار رو رسوندم به جایی که با یه سماجت عجیبی شروع کردم به رونویسی های شبانه و روزانه ازمتن داستان هاشان، تا هم کتاب های نایاب شون رو با دستنویس خودم داشته باشم، هم رمز موفقیت شون رو پیدا کنم و با علایق و سلایق خودم به کارشون ببندم، هم تکلیفم رو روشن کنم که..."
بالاخره چی کارکنم؟ دیالوگ ها روبشکنم؟ یا نه. شکل صحیح شان را به کارببرم.
" توی نوجوونی هام که یه شبه می نشستم یه نمایشنامه ی کاملِ سی چهل صفحه یی می نوشتم برای تمرین فردای دبیرستان مون، همه ی عشقم بلبل زبونی کردن از زبون شخصیت هایی بود که یه قصه ی پُر کِشِش رو با یه زبون شیرین تعریف می کنن."
ولی بعدها که از تئاتر دلزده ام کردند و رفتم خیلی جدی شیفته ی داستان نویسی شدم
" دیدم، ای جانمی جان، این زبونِ روزمره و خوش آب و رنگِ مردم کوچه و بازار عجب ظرفیت بالایی داره برای عادی بودن و..."
درعین حال به شعر نزدیک شدن و
" داستان رو با ریتمِ تندتر تعریف کردن و..."
خیلی چیزهای دیگر.
"همین جاها بود که تازه کتاب های همیشه تر و تازه ی شما بزرگ ترها رو کشف کردم. "
زبان رنگین و، در عین حال ادبی و فاخرِ نمایشنامه های شما و غلامحسین ساعدی و بهرام بیضایی، و داستان های زبان وَرزانه ی جلال آل احمد و ابراهیم گلستان و هوشنگ گلشیری و سیمین دانشور و دیگران...
" به م ثابت کردن که راه رو درست اومده م و..."
بعدها به خودشناسی سبکی ام کمک کردند و
" دیدم اگه این موشکافی ها روکرده م و..."
این ظرافت ها را از توی متنِ بزرگانِ پیش از خودم تشخیص داده ام و
" ازشون خوشم اومده..."
به خاطرِ خونِ اجدادی ام در روایتگری بوده و، تربیت اجتماعی ام درخانواده و
" خصوص زادگاهم شیراز، که مردمش هر وقت حرف می زدن، اون قدر موزون و گاهی آهنگین بلبل زبونی می کردن که انگار دارن شعر می خونن. "
اکبرآقاخان رادی گفت " خب این شعری رو که درست تشخیص داده ین و درست هم ازش استفاده می کنین، چرا توی کارهاتون از شکل واقعی و ادا شدنی و شیرینِ کلمه ش استفاده نمی کنین؟ "
این حرف را همه مان باید الان با آب طلا بنویسیمش...
ولی من آن روزها توی یک حال و احوال دیگر بودم و یک سرسختی و یک شعف و یک تعصب خاصی نسبت به این دستاوردم داشتم.
گفت " مردم خوش سخن ایران این کلمه ها رو جوری ادا می کنن که انگار از ازل صاحبش بوده ن و، هرکس هر جور دیگه یی به زبون بیاردشون، یه دروغ بزرگ به همه گفته. به نظر من راست می گن. حق هم دارن. شما هم توی حرف ها تون و توی کارهاتون به همین رسیده ین و به ش اعتقاد دارین. ولی من بی رودروایسی نمی تونم بفهمم چرا توی دیالوگ نویسی تون این قدر اصرار دارین کلمه ها رو از اون شکلِ باکره ی خودشون خارج کنین. می شه این رو برام توضیح بده ین؟"
" این دغدغه ها و سوال ها رو سال هاست که من هم دارم، آقاخان. به گواه تموم آثار ادبیات داستانی و نمایشی مون هم هیچ کس نتونسته یه دستورالعمل ثابت و ماندگار و کارآمد ارایه بده. هرکس اومده با توجه به خون و تخصص و تربیت خودش یه پیشنهادی داده و به ثبت رسونده و تموم. ولی..."
گفت" ولی باید ببینیم مخاطب چه ارتباطی با این تجربه ها برقرارکرده. به نظرمن مخاطب، چه عام وچه خاصش، دوست داره زبونی رو که خودش با اون حرف می زنه، توی کارهای ما ببینه. "
گفتم " خب می بینه."
گفت " می بینه. ولی نه اون جوری که خودش اداش می کنه. این نشکستن کلمه ها روح اثر رو جعلی می کنه."
گفتم " من هم اصرار شما رو داشتم توی نمایشنامه هام و توی سیاه مشق های داستان های جوانی م . اما بعدها وقتی دغدغه م شد مخاطب زیاد و، دلم خواست به کل ایران و حتا به دنیا فکر کنم، دیدم
" ظلمه اگه بخوام قصه یی از مردم این ایران بزرگ تعریف کنم، بیام جوری بنویسمش که انگار هر قوم و قبیله یی باید با لهجه ی تهرونی بیاد ماجراهای خودش رو تعریف کنه."
تهرانی حرف زدنِ رشتی ها و شیرازی ها و کُردها و عرب ها و تمام قومیت های ایرانی، زیاد با واقع گراییِ اصلیِ مَدّ نظرِ ما
" جوردرنمی آد، اکبر آقا خان رادی. "
بعد هم این که به یک راز خیلی بزرگ پی بردم که فهمیدنش خیلی برام گران تمام شد.
گفتم "این تهرون مون، آقاخان، همیشه مدینه ی فاضله ی بیش تر جوون ها و جاه طلب های شهرستانی مون بوده و همه شون برای این که خودشون رو به این مدینه ی فاضله نزدیک کنن..."
اولین کاری که می کنند این است که
" سعی می کنن مثل تهرونی هایِ تلویزیون و سینما و داستان های ما حرف بزنن و از خودشون دور بیفتن. این یه آسیبه که من خیلی به ش فکر کرده م. "
اکبرآقا خان گفت " من هم فکر کرده م. ولی به این نتیجه رسیده م که نباید از این زبون دور بیفتم. به شما هم همین توصیه رومی کنم. که در حق داستان هاتون و مخاطب هاتون این قدر جفا نکنین و بذارین خودشون رو راحت تر توی داستان هاتون ببینن. "
گفتم " حرف شما متینه، آقاخان. منتها من هنوز قانع نشده م که چرا باید داستانی بنویسم که یه لُر یا کُرد یا بلوچی که نمی تونه فارسی بخونه یا بنویسه، باید با داستانی مواجه بشه که همه دارن توش تهرونی حرف می زنن؟ این سوالِ خیلی بزرگیه که باید همه مون یه جواب خیلی بزرگ براش پیدا کنیم."
نیامده بودم این حرف ها را بزنم تا آقاخان را عصبانی ببینم. ولی آقا خان، با همان طمانینه و آرامش و متانتِ ذاتی اش، اصلن زیر بار نمی رفت و تمام این تلقینات را زیر سر داستان نویسانی می دانست که این موجِ " شکسته ننوشتنِ دیالوگ "ها را توی داستان هاشان راه انداختند و
" روشون تعصب به خرج دادن و برای همه ، حتا شما، این جور جا انداختن که دارن کارِ درست رو انجام می دن. اما باور کنین این طور نیست، آقای بنی عامری. این حرف رو یه معلم دنیا دیده و کارکشته داره به تون می گه. "
حرف ما آن روز به نتیجه نرسید. یعنی از جانب من به نتیجه نرسید. چون ادب به خرج دادم و با سکوتم وانمود کردم که تسلیم شده ام. اما راستش دلم با تمام مخاطبان ایرانی باقی ماند و همچنان داستان هام را با همان زبان عامیانه و رنگین می نوشتم.
" اما کلمه ها رو نمی شکستم. این کار رو یه جور بی حرمتی به مخاطب و خودِ کلمه و روح داستان می دونستم و"
با همان تعصبِ اکتسابی و- از نظر خودم عالمانه - داستان نوشتم و چاپ کردم و باز بردم به دست اکبر آقا خان رادی رساندم. اول از همه هم رمانِ " نفس نکش بخند بگوسلام " را فرستادم.
مثل همیشه در مهربانی پیشدستی کرد و زنگ زد خانه مان و گفت " حرفی باقی نذوشته ین توی داستان سرایی تون، آقای بنی عامری. درست مثل همیشه قدرتمند. اما این اصرار عجیب تون توی نشکستنِ دیالوگ ها خیلی تعصبِ کوری به نظر می آد."
همان حرف های قبل را خیلی موًدبانه تکرار کردم و خیلی موًدبانه تر جواب شنیدم که اشتباه می کنم.
" آخه، پسرجان. این چسباندنِ چند تا فعل به هم، این پس و پیش نوشتنِ کلمه ها بدون این که از ظرافت و معناهاشان کم بشه، فقط با شکسته نویسیه که اصالت و نجابت پیدا می کنه. چرا می خواین داستان هاتون از این اصالت و نجابت دور بمونن؟ "
اکبرآقا خان رادی بزرگ ترین نقطه ضعف داستان های مرا این می دانست و من همچنان با سکوتم ادبِ شاگردانه به خرج می دادم.
بار آخر، با خواندنِ رُمان " آهسته وحشی می شوم "، آن قدر پشت تلفن عصبانی شد که صورت برافروخته اش از همان جا برام قابل تصور بود.
گفت " ظلم خیلی بزرگی کردی درحق این رمان، پسرجان، که با این زبون رنگین و با این نثر آهنگین، دیالوگ هاتون رو نشکسته ین. "
گفتم " بیش ترِ اتفاق های این رمان توی کردستان رخ داده، آقا خان. نمی تونستم به خودم اجازه بدم کُردها تهرونی حرف بزنن."
جدل مان رسید به جایی که مجبورشدم بگویم " این هم خودش یه نظر و حتا شاید یه سَبکه برای خودش که بعدها می تونه متفاوت هم به نظر برسه."
گفت " آره. می تونه. ولی وقتی همه دارن این جور نشکسته و عصا قورت داده می نویسن، شکسته نویسی می تونه یه تفاوت و تمایز بزرگ تر باشه برای هرکسی که قدرش رو بدونه و به بقیه هم بفهمونه."
این کلمه های آخر را با یک مهربانیِ دوست داشتنی و- بگذارید سنگدلی به خرج بدهم و بگویم - با یک خواهش پدرانه و وصیت مآبانه به من گفت و
زنگ هشدارش و...لحن صداش و...نگاه آرام و متین و تصورکردنی اش...آتشی به دلم انداخت که روزها ی آینده بدجوری به اش احتیاج پیدا می کردم. من آن روزها از نثری که عمرم را براش گذاشته بودم اشباع شده بودم و، نوشتنش اصلن راضی ام نمی کرد و، به یک نگاه و نیروی جدید احتیاج داشتم، وگرنه دچار تکرار و یک جورهایی مرگ مغزی می شدم. تشخیصی که برای خیلی از داستان نویسان دیگر داده بودم و بگویی نگویی داشتم خودم گرفتارش می شدم.
تنها کسی که با تمام وجودش راه فرار و قرار را به من نشان داد، اکبر آقا خان رادی بود.
من این خودشکنی تازه ام را مدیون او خواهم بود. مدیون اکبر آقاخان رادی. کسی که از سَبک رِوایی و زبانِ خودش - به جز یک مورد - هیچ وقت خودشکنی و عدول نکرد و شاید با این اصرارهاش داشت آرزوهای خودش را به من می سپرد ومن
" یعنی می تونم ازپس کارِ به این بزرگی بر بیام؟ "
کاش تلفنم یک بار دیگر زنگ بخورد و این بار اکبر آقا خان رادی خوشحال تر از همیشه اش باشد و من با افتخار سپاسگزارش باشم و بگویم " اجازه بدین تا آخر عمرم مدیون تون باشم، اکبرآقا خان رادی . چون فقط شما بودین که پدرانه نگرانی خودتون رو نسبت به من و داستان هام نشون دادین. می خوام از این به بعد حرف هاتون رو آویزه ی گوشم کنم . مطمئنم ضرر نمی کنم. چون این حرف ها رو یه معلم دنیا دیده و کارکشته با تموم جون و دلش به من زد و رفت."
حالا که نیستین ، خیلی حرف ها باهاتون دارم بزنم، اکبرآقا خان رادی.
(می بینین؟ دیگه می خوام همه ی حرف هام رو شیکسته بنویسم. همون جورکه شما دوست داشتین وسفارش کردین.)
شما همسن بابا رضای من بودین، اکبرآقا خان رادی، ولی خیلی زودتر از اون ازهمه خداحافظی کردین رفتین. من تازه پا گذوشته بودم توی چهل سالگی و تازه می خواستم با دلم روراست شم و بیام به دستبوسی دوباره تون، که ناغافل داغ به دلِ همه مون گذوشتین رفتین.
می دونم خودم، می فهمم خودم، که خسته بودین، که دل آزرده بودین، که چشم انتظاربودین، ولی یادم نمی ره که چه قدر آقا هم بودین. این آقا بودن، معلم بودن، عالم بودن برای خیلی ها یه دماغِ پُر باد می آره و، یه زبون پُرفیس وافاده و، یه هاله ی " شما ازمن کم ترین وکم تر می دونین". ولی آخه چرا شما که ازخیلی ها خیلی چیزها بیش ترمی دونستین، بلد نبودین دماغ تون رو بالا بگیرین؟ چرا بلد نبودین فیس وافاده بفروشین؟ چرا نصف شب به من زنگ زدین گفتین " آب دستته بذارزمین، فقط داستان بنویس، آقای بنی عامری" ؟
فکر نکردین ممکنه باد بیفته به کله م ، فیس وافاده بفروشم به همه و، اولین کسی رو که یادم بره، شما باشین؟ فکر نکردین ممکنه روی خوش تون و نون و نمک تون خیلی پُرروم کنه، همون جا توی حریمِ امن خونه تون با هاتون یکی به دو بکنم، بزنم نمکدون بشکنم؟ چرا آخه شما این قدر مَردین؟ فکرنکردین من طاقتِ این همه مَردی رو ندارم، ممکنه فکر کنم که خودم چه قدرمَردم؟
این ها رو ازتوی قصه های خودتون یاد گرفته م. همون ها که همه شون رو سالی یه بار دوره می کردم و می کنم. بیش ترشون قصه ی آدم هایی ان که خیلی مَردن و به روی هیچ کس نمی آرن که خیلی مَردن و، درمقابل شون آدم هایی قرار دارن که خیلی نمک به حرومَن و مردونگیِ مَردها رومی ذارن پای مَرام خودشون و با خودشون بیست بیست حساب می کنن.
یعنی من با خودم بیست بیست حساب کردم که تا روزی که زنده بودین، از مردونگی تون حرف نزدم؟ یا نه. من هم اسیرِ سَرپَنجه ی روزگارشدم و افتادم توی بازیِ زخم خوردن ازرفیق و نا رفیق و فِس ناله کردن؟ اَمون از این فِس ناله کردن، اکبر آقا خان رادی! این قََذِه بَد مُروِّته، این قذه تلخه و ته مزه ش شیرین می زنه ، که آدم رو حالی به حالی می کنه بره مَردهای خیلی مردِ زندگی ش رو یادش بره و، زیاد هم پشیمون نباشه که یادش رفته و، حتا به خودش حق هم بده که نمک به حرومی کرده.
من ونمک به حرومی؟ زبونم لال. من سرسفره ی بابا رضام بزرگ شده م که نون حلال می آورد برای زن وبچه ش. اما پس چرا این قدراحساس نمک به حرومی می کنم، اکبرآقا خان رادی؟ شما بگو، شما ، شما که هیچ وقت به من و هیچ کس دیگه " تو" نگفتین، " نه " نگفتین "... شما بگو چرا آدمیزاد تا مرادش فَنِِّ آخر و رازِ آخر رو یادش می ده، اصلن یادش می ره مُرید همچین مُرادی بوده؟ چرا باد توی آستینش می ندازه و یه جوری وانمود به استادی می کنه که انگار خودش از ازل فن و راز آخر رو بلد بوده؟ آخه مگه این فن و راز آخر چه قدرارزش داره که مُرید بره مُرادش رو به خاطر غرور خودش به هرکس و ناکسی بفروشه؟
خیلی از ما داستان نویس ها و نمایش نامه نویس های جدید و جدید تر، شب زنده دارِ کتاب های شما و همنسل های شما و گذشتگان شما بودیم وهستیم. مدیون تون هم هستیم. اما پس چرا این قدربا فاصله ازتون حرف می زنیم؟ نکنه هوا برمون داشته که شما و شماها چیززیادی ندارین یاد ما بدین؟ اگه اینه، اگه خیلی ها با رفتارهای پنهان و آشکارشون دارن این رو می گن، من یکی نمی گم. من یکی دهنم رو آب می کشم. من یکی دهنم رو به جای همه آب می کشم. من بیش ترازهمه به شما مدیونم ومی خوام این مدیونی رو به روی خودم و همه بیارم. اگه دیره، باشه، دیر باشه. ولی تا دنیا دنیاست، ما هم هستیم، شما هم هستین. ما زنده یم و نفس می کشیم، شما زنده ترین و با کتاب هاتون نفسِ تازه تر و موندگارتر می کشین.
آره، بله، هنوزهستن کس هایی که چشم ندارن حتا مرده ی شما رو ببینن. اما به کوری چشم همه شون، شماها، توی دل تک تکِ ماها هنوززنده ین وهنوزنفس می کشین وهنوز چیزهای زیادی دارین به ما یاد بدین.
تا وقتی من زنده م، شما توی دل من زنده ین، اکبر آقا خان رادی. من هنوز آهنگِ صداتون رو می شنوم. هنوز نگاه مهربون و پدرانه تون رو می بینم. هنوزدست مردونه تون رومحکم توی دست هام فشارمی دم. هنوز حرف های دلسوزانه تون رو آویزه ی گوشم می کنم. هنوز به خودم اجازه نمی دم به هیچ کس " نه " بگم، به هیچ کس " تو" بگم، به هیچ کس "چرا "ی بی خود بگم.
به خودم دستور می دم " یه جوری زندگی کن، حسن، که مثل اکبر آقا خان رادی، وقتی توی یه صبحِ بارون زده ی خاکستری و مه آلود، یه غزلِ خداحافظیِ آهسته و خندان گفتی و رفتی، یه مجنون هایِ مستِ دلشکسته یی باشن که تا دنیا دنیاست، نتونن رفتنت رو باورکنن و... توی خلوت تنهایی هاشون آهنگِ صدات رو بشنون، نگاه مهربون و پدرانه ت رو ببینن، دست مردونه ت رو محکم توی دست هاشون فشار بدن و اصلن پشیمون نباشن که حرف هات روآویزه ی گوش شون کرده ن.
من اصلن حالم خوب نیست شما پیشم نیستین. ولی مطمئنم هرجا هستین، اون قدرمَردین که بازهم به فکرما هستین. من روی این هستنِ شما و آقا بودن تون خیلی حساب بازکرده م. کورشم اگه دروغ بگم.
خدا توی دل ما نگه دارتون باشه الهی ، اکبر آقا خان رادی !
فیلم کامل روخوانی حسن بنی عامری از این متن در آپارات https://www.aparat.com/v/xdw86x6
#حسن_بنی_عامری #اکبر_رادی #غلامحسین_ساعدی #بهرام_بیضایی #هوشنگ_گلشیری #ابراهیم_گلستان #جنبش_ادبی_ما